🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🍃🌺🍃
🌺🍃
#دلارام_خان
#پارت_۷۵
نیم ساعتی بود که آرایشگر داخل اتاق بغل نشسته بود. دلارام قصد بیدار شدن نداشت.
_عروس خانوم بیدار نمیشن؟
آرایشگر با غیظ خاصی به مادر عروس نگاه میکرد. نسرین خانم دستپاچه لبخندی زد.
_الان بیدارش میکنم.
با یک لیوان آب خودش را بالای سر دلارام رساند. کنارش نشست. از صبح بارها او را صدا کرده بود. با این که از دستش کفری بود، دلش نمیامد به بدنش دست بزند. تنها راهش همین آب بود. مشتش را پر کرد و دستش را روی صورت دلارام گرفت. آب قطرهقطره روی صورتش میچکید. انگار نه انگار.
_دلارام دلارام
بی فایده بود. مشتش را باز کرد. آب روی صورت دلارام ریخت و از خواب پرید. مادرش دوباره مشتش را پر کرد و آن را روی صورت دلارام خالی کرد. دلارام با دستهایی که سپر صورتش کرده بود، آب صورتش را گرفت.
نالید: وای مامان خیس شدم. چیکار میکنی؟ چی شده؟
_ پاشو ببینم. نیمساعته آرایشگر اومده منتظر توعه. یادت رفته امشب شب عروسیته؟
دلارام با چهره درهم به مادرش نگاه کرد و اخم و تخمکنان از جا برخاست. ناگهان صدای دادش بلند شد. نسرین خانم سریع جلوی دهانش را گرفت. با چشم به بیرون اشاره کرد.
_ همین جا نشستن چه فکرها که نمیکنن دختر! مراقب باش.
دلارام با همان چشمهای خیس سری تکان داد.
بدنش خشک شده بود. آهسته به دیوار تکیه داد. درد بدنش که آرامگرفت، دست به دیوار به سمت حیاط رفت و بدون نگاه به افراد داخل ایوان به سمت دستشویی رفت. نمیخواست اشک صورتش را کسی ببیند؛ اما آنها حمل بر بیاعتنایی کردند و کینه به دل گرفتند. حوالی غروب حاضر و آماده وسط اتاق نشسته بود. لباس سفیدش اطرافش را پر کرده بود و به آن نگاه میکرد. با اینکه بختش را دوست نداشت برای لباس سفیدش، قند در دل آب میکرد. نسرین خانم بعد از پذیرایی از خدمتکارها سراغ دلارام آمد. کنار دیوار اتاق ایستاد و تکیه زد. به چهره دلارام خیره شد. دلارام با لبخند محوی سرش را بالا گرفت.
_ چی شده مامان؟
نسرین خانم تکیهاش را از دیوار گرفت و پیش آمد. محکم دخترش را بغل کرد و تنش را بو کشید. صبح بدنش را شسته بود. بوی گلهای بهاری میداد، بوی گلی زخمی! صورت دلارام را میان دستانش قاب کرد.
_عزیزم میدونم دوست نداشتی اینطوری بری خونه شوهر. میدونم حق دختر من این نبود؛ ولی اینو بدون که امشب مال توعه. حق داری که امشب خوشحال باشی و هیچکس نمیتونه مانعت بشه. تمام ناراحتیت رو بذار تو صندوق قلبت! امشب نه بخاطر آینده نگران باش و نه از قضاوت بقیه بترس! امشب بخند و خوشحال باش. امشب، دنیا روی انگشت تو میچرخه. تصور کن امشب خوشبختترین دختر دنیایی. اگه کسی تو رو خوشحال نکرده خودت به خودت رحم کن عزیزم. خودتو خوشحال کن، بخند. نگاه نافذ مادر ترس از دل دلارام میشست و به او قدرت میداد.
باخودش گفت نگاه مامانم همیشه درمان تمام دردهام بوده! چطوری بدون این چشما سر کنم. نگاه مادر که به اشک جمع شده در چشم دلارام افتاد جدی گفت: _حق نداری گریه کنی! همه گریه هاتو کردی! الان دیگه باید قوی باشی. تمام ضعفهات رو امشب، همین جا، پیش من بذار بعدش برو. با انگشت صورت دخترک را نوازش کرد. چهرهاش از ناراحتی جمع شد.
_مبادا کسی اشک دختر منو ببینه. مبادا کسی فکر کنه تونسته دختر منو بشکنه. توی اون عمارت، توی این روستا، توی این دنیا هیچکس نمیتونه کمر دلارام من رو خم کنه. درد رو با آغوش باز بپذیر تا رنج نکشی. بهت قول میدم بعدش خودتم قویتر شدنتو حس میکنی.
وقتی که حرف میزد دست دلارام را آهسته فشار میداد. مجبور بود برای آینده دلارام کمی بیرحم باشد. میدانست وقت درستی برای فشار آوردن به دلارام نیست؛ اما همیشه تاوان اشتباهات امروز را آینده میدهد...
_قول میدی قوی بمونی دلارام؟
_مامان! من به فرصت احتیاج دارم حتی برای اینکه بتونم راحت روی پای خودم بایستم. تا بعدش بتونم خودمو بازسازی کنم؛ اما تمام تلاشمو میکنم که امشب قوی باشم. میدونم شما به چیزایی فکر میکنین، که ذهن من الان نمیتونه بفهمهتشون. من تمام سعیمو میکنم که ناامیدتون نکنم مادر.
تلألو اشک در چشمان نسرین خانم دیده میشد. سرش را با رضایت بالا و پایین کرد. سپس به آرامی دست دلارام را بالا آورد و بوسهای پشت دستش کاشت.
نویسنده: الهه رمان باستان
منبع: آوینا AaVINAa
@Parvanege