🔹🔸🔹🔸 مهداد: غر غر کنان بلند شدم و نشستم سرجایم. اومدم بگم مهرداد، خدا لعنتت کنه که با دیدن ساعت حرفم رو قورت دادم. عالی شد. ساعت یک ربع به 9 بود و من خیره سرم میخواستم صبح زود بیدار بشم. الان چشممون به جمال خان بابای گرامی هم روشن میشه. حموم رفتن رو به دلیل دردسر هایی که داشت بیخیال شدم. منی که تو تهران هرروز صبح و شب حموم بودم حالا اینجا که اومدم میشه هر دو سه روز یکبار. یه تیشرت سفید و شلوار جین آبی پوشیدم. از برداشتن کت منصرف شدم و گوشیم رو که اینجا فقط یه اسباب بازی بود گذاشتم جیبم. نفس عمیقی کشیدم و از اتاق رفتم بیرون. با زرین خاتون روبه رو شدم. بین خدمتکارا تنها کسی بود که حق داشت بیاد طبقه منو مهرداد. -صبح بخیر آقا -صبح بخیر بقیه کجان؟ -تو حیاط دارن صبحونه میخورن. -خان بابا هم هست؟ -بله آقا. پووف عالی شد اول صبحی. زرین رو رد کردم بره. دستی به موهام کشیدم و به طرف حیاط سرازیر شدم. داشتند با همدیگه حرف میزدن، که مهرداد با دیدن من حرفش رو قطع کرد. خان بابا: -چه عجب! بالاخره بیدار شدی؟ نشستم سر جایم -تا جایی که یادم میاد من برای تعطیلات اومدم اینجا پس نیازی نمیبینم که کله سحر پاشم. -بهت گفتم کار تو تهرانو ول کن و بیا روستا ولی انقد کله شقی که به حرف بزرگترت گوش نمیکنی. خم شده بودم که شکرو بردارم.با این حرفش از صبحونه خوردن منصرف شدم. صندلیم رو دادم عقب. -پدر من، اگه شما میخواستین مارو واسه همیشه اینجا نگه دارین پس چرا فرستادینمون شهر؟چرا اول آزادی و نشونمون میدین بعد میخواین زندانیمون کنین؟! خب از همون اول میذاشتین همینجا باشیم یه چیز میشدیم مثل خودتون... یکم ولومش رفت بالا -اینکه میخواستم همراه دنیا پیش برین بده؟ می‌خواستم همراه با علم باشین بده؟! با اینکه خلاف عقایدمون بوده و هیچکدوم از اعضای این روستا این کارو نکردن؛ ولی بازم من این اجازه رو به شماها دادم... حالا بده کارم؟ بلند شدم ایستادم -خیلی تشکر میکنم که لااقل شما مثل بقیه نبودین... ولی دیگه نباید انتظار داشته باشین بعد از پیشرفت کردن باز برگردیم عقب و پسرفت کنیم. من تو این روستا هیچی ندارم.یعنی اصلا خود روستام هیچی نداره. شما بعده 11 سال هنوز نفهمیدین که کل زندگی من تو تهرانه و من اگه همین یکی دو ماه رو هم همشونو ول میکنم و میام فقط فقط بخاطر احترام به موی سفیدتونه. مهرداد با ناراحتی نگام می‌کرد. حرفامو قبول داشت؛ ولی هیچوقت موافق این نبود که با خان بابا اینجورحرف بزنیم. راه افتادم که برم. خان بابا با خونسردی دیوانه کننده همیشگیش گفت: -پس لطف کن دیگه نیا اینجا... ...