🔹🔸🔹🔸 دستم رو گذاشتم رو قلبمو آهی کشیدم -کدخدا میشه انقدر مث روح جلوم ظاهر نشین؟ -چیه میترسی دختر شهری؟! -نه فقط عادت ندارم یدفه یکی جلوم ظاهر شه!...دوست هم ندارم وقت و بی وقت سوپرایز شم. -خبر رسیده دیشب خونه خان بودی! -مریم و شایان داشتند با دهن باز گوش میکردن. حالا این دوتارو چیکارشون کنم؟! -میبینم که کلاغا خیلی فعالن کدخدا -بهتره حواست رو جمع کنی دختر جون -ببینین کدخدا من میدونم دارم چیکار میکنم... مهمونی دیشب هم به دعوت خود خان بود و فقط برای آشنایی بوده نه چیز دیگه ای...‌ حالام اگه بزارین میخوام برم خونه. مهمون دارم. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. شایان با لحن جدی گفت -این هنوز اذیت میکنه؟! سرم رو تکون دادم: میتونم از پسش بر بیام وارد خونه شدیم. مریم با چشمای از حدقه در اومده داشت خونه رو نگاه میکرد. با تعجب گفت: -شهرزاد، مرگ من تو اینجا زندگی میکنی؟! -آره، مگه چشه؟ خونه به این خوبی. -آره خیلی خوبه... فقد خیلی... -بمیری مریم... نیومدم تعطیلات که مانتو و شالم رو پرت کردم روی تخت. -تا کی میمونین؟ -تا پس فردا بعدش باید برگردم جنوب -ایوووول.شایان تو؟ -من!... -خواهش میکنم بمون، مثل بچه کوچیک ها دستام رو دور گردنش حلقه کردم -بمون دیگه. خواهش... مریم ادای بالا آوردن در آورد اایی جمع کنین خودتونو باباااااوو. دختره چنار.. -درد... چنارم خودتی. چش نداری ببینی با داداشم خوبم؟ -وای وای آره خیلی حسودی می‌کنم؛ فقط حس می‌کنم کل بدنم کهیر زده. -ای بمیری بیشعور.. -منم دوست دارم عزیزم.. شایان: میشه لطفا جفتتون... من و مریم همزمان گفتیم نوچ. لبخندی زد و گفت: پس اگه امشب برگشتم تهران نگی چراهاااا. :شاااایاان. :باشه بابا، تازه مامان کلی چیزی برات فرستاده که اگه بهت تحویل ندم خرخره امو میجوه. مریم باخنده گفت: -از کی تاحالا خاله خون آشام شده ؟ شایان لبخندی زد و گفت: -اوووه از وقتی این خانم خانما برای طرحشون اومدن این جا . دست‌هام رو از روگردنش برداشتم و گفتم: -واقعا شایان؟ :بله ....شدیدا دلتنگته... و یقه من بدبخت رو می‌گیره :پوووف مادر دیگه !... چه کار کنم؛ ولی از شانس خوبم ماه دیگه تولدش بود و میتونستم یه روز برم تهران وبرگردم . :حالا جوون به سر کردی منو... میمونی امشب یا نه؟ ...