🔹🔸🔹🔸
#قسمت۳۱
#چشم_آبی
دستم رو گذاشتم رو قلبمو آهی کشیدم
-کدخدا میشه انقدر مث روح جلوم ظاهر نشین؟
-چیه میترسی دختر شهری؟!
-نه فقط عادت ندارم یدفه یکی جلوم ظاهر شه!...دوست هم ندارم وقت و بی وقت سوپرایز شم.
-خبر رسیده دیشب خونه خان بودی!
-مریم و شایان داشتند با دهن باز گوش میکردن. حالا این دوتارو چیکارشون کنم؟!
-میبینم که کلاغا خیلی فعالن کدخدا
-بهتره حواست رو جمع کنی دختر جون
-ببینین کدخدا من میدونم دارم چیکار میکنم... مهمونی دیشب هم به دعوت خود خان بود و فقط برای آشنایی بوده نه چیز دیگه ای... حالام اگه بزارین میخوام برم خونه. مهمون دارم.
خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
شایان با لحن جدی گفت
-این هنوز اذیت میکنه؟!
سرم رو تکون دادم: میتونم از پسش بر بیام
وارد خونه شدیم. مریم با چشمای از حدقه در اومده داشت خونه رو نگاه میکرد.
با تعجب گفت:
-شهرزاد، مرگ من تو اینجا زندگی میکنی؟!
-آره، مگه چشه؟ خونه به این خوبی.
-آره خیلی خوبه... فقد خیلی...
-بمیری مریم... نیومدم تعطیلات که
مانتو و شالم رو پرت کردم روی تخت.
-تا کی میمونین؟
-تا پس فردا بعدش باید برگردم جنوب
-ایوووول.شایان تو؟
-من!...
-خواهش میکنم بمون،
مثل بچه کوچیک ها دستام رو دور گردنش حلقه کردم
-بمون دیگه. خواهش...
مریم ادای بالا آوردن در آورد
اایی جمع کنین خودتونو باباااااوو. دختره چنار..
-درد... چنارم خودتی. چش نداری ببینی با داداشم خوبم؟
-وای وای آره خیلی حسودی میکنم؛ فقط حس میکنم کل بدنم کهیر زده.
-ای بمیری بیشعور..
-منم دوست دارم عزیزم..
شایان: میشه لطفا جفتتون...
من و مریم همزمان گفتیم نوچ.
لبخندی زد و گفت: پس اگه امشب برگشتم تهران نگی چراهاااا.
:شاااایاان.
:باشه بابا، تازه مامان کلی چیزی برات فرستاده که اگه بهت تحویل ندم خرخره امو میجوه.
مریم باخنده گفت:
-از کی تاحالا خاله خون آشام شده ؟
شایان لبخندی زد و گفت:
-اوووه از وقتی این خانم خانما برای طرحشون اومدن این جا .
دستهام رو از روگردنش برداشتم و گفتم:
-واقعا شایان؟
:بله ....شدیدا دلتنگته... و یقه من بدبخت رو میگیره
:پوووف مادر دیگه !... چه کار کنم؛ ولی از شانس خوبم ماه دیگه تولدش بود و میتونستم یه روز برم تهران وبرگردم .
:حالا جوون به سر کردی منو... میمونی امشب یا نه؟
#ادامه_دارد...