تصویر امام خمینی را که اول انقلاب شایعه شده بود که عکس امام در ماه است، را با آن لبخند محبتش در ماه جلو چشمم بود و بهش می‌نگریستم). به یوسف گفتم: "یعنی میگویی بعد از امام همه چیز تمام خواهد شد؟!" (آن زمان چون امام خمینی فرموده بودند: "اگر این جنگ ۲۰سال هم طول بکشد ما ایستاده‌ایم"، فکر می‌کردیم جنگ حتما ۲۰سال طول خواهد کشید). یوسف گفتم: "نمیدانم جنگ کی تمام می‌شود و آیا آن روز امام هست یا نه!!، اما من آرزو می‌کنم قبل از تمام شدن جنگ، دیگر زنده نباشم! چون زندگی دور از جبهه و بدون امام برایم خیلی تلخ و سخت است!!." یوسف می‌گفت: "یروزی جنگ تمام خواهد شد و همین کسانی که امروز اینقدر به دروغ قربان و صدقه مان می‌روند! ما را بازخواست خواهند کرد که چرا شما به جبهه رفتید و جنگیدید؟؟!!" من آن موقع زیاد اهل سیاست نبودم و فقط گه‌گاهی اخبار و مطالب را از روزنامه و رادیو گوش میدادم. به یوسف گفتم: "منظورت همین‌هاست که می‌گویند چرا خرمشهر را که آزاد کردیم آتش‌بس صدام حسین را قبول نکردیم و امام گفت جنگ را ادامه بدیم؟" یوسف گفت: "الان که هنوز جنگ هست اینها دارند اینطور به ما میگویند! وقتی جنگ تمام بشوهد و خدای ناکرده امام خمینی هم آن زمان نباشد! همینها ما را محاکمه و زندانی مان خواهند کرد!!. نادر تو نمیدانی چه کسانی بدتر از همین سازمان منافقین که الان روبروی مان هستند و در کنار صدام حسین دارند با ما می‌جنگند در ایران وجود دارد که به خون ما تشنه‌اند و حاضرند ما را لب جوی بخوابانند و بیخ تا بیخ گلوی ما را ببرند و سر مان را از تن جدا کنند!!" من با لبخند به یوسف گفتم: "اگر خدای ناکرده امام نباشد! حضرت آیت‌الله منتظری که هستند و او رهبر خواهد شد و ما مشکلی نخواهیم داشت! (ما آن زمان از وضعیت سیاسی حسنعلی‌منتظری و مخالفت‌های او با حضرت امام خمینی رضوان‌الله‌علیه خبر نداشتیم و روزنامه هایی را که شاید باعث اختلاف بین رزمندگان می‌شدند، به خط مقدم جبهه ارسال نمی‌کردند). یوسف با یک لبخند تلخ گفت: "پس تو واقعا هنوز امام را نشناختی که فکر میکنی کس دیگری میتواند جای خالی امام را پرکند!!." (نمی‌دانم آیا آن روز یوسف بخاطر عشقی که به امام خمینی داشت این حرف را زد یا او واقعا از قضایای منتظری خبر داشت و او را بهتر می‌شناخت). ما اصلا حضرت امام را از نزدیک ندیده بودیم و فقط در حد تلویزیون و روزنامه و کتاب و سخنرانی ها با امام آشنا شده بودیم اما یادمه سال ۱۳۵۷ چند ماه قبل از پیروزی انقلاب که شهید علی شوشتری کلیشه عکس امام را که مخفیانه به دیوارهای کوچه و پس‌کوچه‌های شهر میزدیم را نشانم داد یه حس عجیب و علاقه شدیدی به امام در دلم پیدا شده بود. شاید یوسف درست میگفت و من فقط در همین حد امام را شناخته و ارادت پیدا کرده بودم. با لبخند به یوسف گفتم: "خب پس می‌گویی چکار باید کنیم!! یعنی باید فاتحه انقلاب رو توی این کشور بخوانیم و همه چیز رو بعد از اما تمام شده بدانیم و دست بکشیم!!؟" او با خنده گفت: "نه!، باید فاتحه خودمان را بخوانیم و فکر شهادت باشیم و لیاقت کسب کنیم!." من از حرفهای یوسف بیشتر به دلم دلهره وارد می‌شد و نگرانتر شدم!. حالات و حرفهای یوسف برام عجیب و غریب بود و میدانستم او دیگر یک فرد عادی نیست! اما مطمئن بودم او اگر ازدواج هم کند باز میتواند مثل حاج خلیل و خیلی از شهدای دیگر قید زن و بچه را بزند و به جبهه بیاید. خلاصه صبح روز ۱۸ رمضان فرارسید و قرار بود آقای نوروزعلی نوروزی که فرمانده ما بود با ماشین جیپ از مقر فرماندهی به سنگر ما بیاید و یوسف، که هم‌روستایی و رفیقش بود، را از دوئیجی عراق به ایران و اهواز ببرد و تسویه حساب کند و برای عروسی عید فطر آماده بشود. وقتی ماشین جیپ آمد، یوسف ساکش را نبسته و آماده نشده بود! آقای نوروزی به ما گفت: "تا یوسف آماده میشود شما بیایید تعدادی از این گلوله های خمپاره ۱۲۰ ایرانی را از گلوله های آمریکایی جدا و بار جیپ کنید و به اون طرف خاکریز و توی زاغه مهمات خمپاره ۱۲۰ ایرانی بگذارید. یوسف قبول نکرد و گفت من هم همراه بچه ها خمپاره بار میزنم و بعد میروم آماده می‌شوم!. در حین بار زدن خمپاره ها، یهویی بر اثر برخورد دو خمپاره، جرقه‌ای ایجاد شد و از سوختن باروت کیسه خرج خمپاره‌ها یک آتش مهیبی گُر گرفت! همه ما تا این صحنه و حجم زیاد آتش را دیدیم از ترس منفجر شدن خمپاره ها به نزدیکترین خاکریز پناه بردیم! آقای نوروزی گفت: "این خاکریز ضعیف است و فقط میتواند جلو ترکش را بگیرد! باید قبل از انفجار خمپاره ها، همه بدویم و به خاکریز بعدی که هم محکمتر و هم دورتر است پناه بگیریم! من به بچه ها که نگاه انداختم یوسف را ندیدم! از بالای خاکریز نگاه کردم دیدم یوسف پیراهنش را در آورده و با یک دله حلبی روغن ۱۷کیلویی مشغول آب پرکردن از گودال فاضلاب کنار منبع آب سنگر مان است و روی گلوله ها و ماشین آب می‌پاشد و سعی در خاموش کردن