آتش صندلیهای جیپ و با انداختن پیراهن خیسش بر روی گلوله خمپاره ها آنها را سرد میکند که منفجر نشوند!!(کاری بسیار خطرناک و غیر قابل قبول عقل یک انسان سالم غیر عاشق و دیونهی خدا!)
با مشاهد این شهامت و شجاعت یوسف، من شرمنده شدم و به سمت ماشین و یوسف دویدم!
آقای نوروزی فریاد زد: "کجا میروی!!؟ نرو برگرد!! برگردید احمقها الان ماشین منفجر میشود!!"
بچه ها هم تا این صحنه را دیدند به طرف ما دویدند و آقای نوروزی هم همراه بچه ها به کمک آمدند و هرکس با خاک و آب و هرچه دم دستش بود آتش رو خاموش کردیم!.
ماشین سوخت و یوسف نتوانست به عقب برگردد و آقای نوروزی هم با بیسیم تقاضای موتورسکلت کرد که به مقر نونی برگردد و قرار شد یوسف پیش ما بماند و هروقت ماشین دیگری جور شد دنبال او بیاید.(نونی، به تعدادی از سنگرهای فرماندهی گفته می شد که نمایش و ترسیم نحوه قرار گرفتن آنها در کنار هم، بر روی کاغذ کالک نقشه، بشکل حرف نون فارسی"ن" دیده می شد و بخاطر همین به آن نونی میگفتند. سنگرهای نونی شکل.)
الان درست یادم نیست که آیا نوزدهم یا بیستویکم و یا ۲۳ رمضان بود، که قبل از غروب آفتاب، آقای نوروزی پیش ما آمد. او و یوسف کنار یک نفربر پی.ام.پی عراقی که در عملیات کربلای۵ زده بودیمش و از کار افتاده بود نشسته و تکیه داده بودند و با هم صحبت میکردند.
من هم کنار بچه ها روی سکوی سیمانی که دم درب سنگر درست کرده بودیم و با جعبه های خالی مهمات که از خاک پرکرده و بصورت دیوار و ترکشگیر ساخته بودیم نشسته و مشغول حل کردن شکر در یک قابلمه آب با لیوان دستهدار پلاستیکی بودم که بیسیم به صدا در آمد و از ما تقاضای شلیک یک گلوله خمپاره کرد.
چون دستم گیر درست کردن شربت برای افطار بچه ها بود نمیتوانستم خودم پای قبضه خمپارهانداز بروم، با همان حالت قابلمه به دست بلندشدم و کنار دیواره ترکشگیر ایستادم و به یوسف گفتم: "دارم شربت درست میکنم، میتوانی یک گلوله خمپاره در قبضه خمپارهانداز بندازی تا بعد من بیایم و خمپاره های بعدی را شلیک کنم؟"
یوسف از جایش بلند شد و هنوز چند قدمی بیشتر راه نرفته بود که یهویی صدای سوت خمپاره عراقی ها بگوش رسید و بدون فاصله و فرصت اینکه پناه بگیریم، بین من و یوسف و نوروزی به زمین خورد و منفجر شد!!
موج انفجار آنچنان من رو پرتاب و به دیواره ترکشگیر کوبید که تا همین الان که دارم این خاطره را مینویسم درد آن را در ستون فقرات و کتف و پاهایم، و صدای صوت و موج انفجارش را در گوش و سرم احساس میکنم!
قابلمه و لیوان پلاستیکی درون آن که در دستم بود بر اثر ترکش خمپاره سوراخ شدند اما هیچ ترکشی به من اصابت نکرده بود و آب موجود در قابلمه و لیوان، باعث انحراف ترکش شده بود و از یک طرف دیگر لیوان و قابلمه خارج و مانع اصابت آن به بدن بنده شده بود! (البته اصل این قضیه این بود که بدن بنده شایسته خوردن آن ترکش نبود و ترکش من را لایق ندیده و مسیر خودش را تغییر داده بود.)
صدا و موج انفجار و دود و خاک همه ما را گیج کرده بود و اصلا نمیدانم چطور خود مان را به داخل سنگر پرتاب کردیم!
همه مان شُکه شده بودیم و من بلند بلند میخندیدم و بچه ها هم میخندیدند و فکر میکردن من دارم بهشان روحیه میدهم که نترسند!
در همین حین یکی از بچه ها گفت از بیرون صدای ناله میاید!!
من به همه بچه ها نگاه کردم، یوسف توی جمع ما و سنگر نبود!
یهویی حیدر زارع از بیرون به سنگر آمد و با ترس و دستپاچگی گفت: "یوسف! یوسف زخمی شده و روی زمین افتاده!!"
(حیدر زارع اهل شهرستان مرودشت شیراز بود و چند روز قبل از عملیات بیت المقدس۷ در شلمچه و کنار دریاچه ماهی به شهادت رسید)
من با عجله به سمت راهرو خروجی سنگر رفتم که بیرون بروم اما مصطفی کدخدایی که مسئول سنگر بود، دو دستش را جلو درب سنگر گرفت و گفت: "من مسئول جان شما هستم و نمیگذارم کسی بیرون برود!! الان عراقی ها باز هم خمپاره میزنند و هرکس بیرون باشد کشته خواهد شد!!"
من چون عصبی و کمی حالت موج گرفتگی داشتم و هنوز صوت انفجار، گوش و سرم را درد میآورد و حال عادی نداشتم، با عصبانیت یقه پیراهن آقا مصطفی را گرفتم و به داخل سنگر پرتاب کردم و از سنگر به بیرون پریدم.
وقتی بیرون رفتم با یک صحنه عجیب و ترسناک روبرو شدم!
همه زمین آنجا سیاه و سوخته شده بود! در بین سوختگی و سیاهی زمین، یک چیزی آن وسط افتاده بود و سیاه و دود زده شده بود!
در کنار پی.ام.پی، آقای نوروزی را دیدم که با یک دستش پهلویش را گرفته بود و روی زانو خمشده بود و خون ازش میریخت، با یک دست دیگرش به آن شیئی که وسط آن زمین سوخته و سیاه افتاده بود اشاره میکرد و با ناله میگفت: "یا مهدی!! یا مهدی!!"
من خیلی ترسیده بودم و تازه متوجه شدم که آن شیء دود زده وسط آن زمین سوخته و سیاه شده، یوسف است!!
به آن سیاهی دقت کردم دیدم یوسف طوری به زمین افتاده که انگار سر به بدن ندارد و پشت گردنش غرق خون است!!