🔴  *مجموعه خاطرات بچه های مسجد امام علی علیه السلام خرمشهر* http://pasokhgooyan.blogfa.com/category/6 💠 *خاطره‌ی نادرزمانی به مناسبت شهادت امیرعلی:* ۱۴۰۰/۵/۳۱ چهاردهم محرم ۱۴۴۳ نمیدونم امشب چه مناسبتی دارد که از غروب تا الان یاد خاطره ای ذهنم را درگیر خود کرده و چندبار خواستم بنویسمش اما هربار پشیمان شدم و بالاخره اجازه نداد ننویسم! یاد شهید امیرعلی: امیر سرباز بود و از خانواده نسبتا مرفه شیرازی بود. الان درست یادم نیست فامیل او کشاورز، یا زارع، یا دهقان بود. او پسر دوم خانواده بود اما خیلی تیتیش مامانی و سوسول بود و بقول پدرش امیرعلی خیلی ترسو و از تاریکی میترسید و بیشتر توی خانه و با خواهرانش بزرگ شده بود و از منزل بیرون نمیرفت. امیر اینقدر ترسو بود و از تاریکی میترسید که شبها نگهبانی نمیداد و به سربازان دیگر شبی یک سکه 50 ریالی میداد که جای او نگهبانی دهند و او بجای آنها ظرف ها را بشوید و سنگر را آب و جارو کند و لباس بچه ها را بشوید! پدر و مادرش یبار به پادگان اهواز آمده بودند از ما خواستند هوای امیر را داشته باشیم و خط مقدم که میریم مراقبش باشیم. من هر از گاهی باهاش صحبت میکردم و بهش میگفتم این درست نیست که تو بخاطر ترست اینطور به سربازها باج میدهی و کارهای شخصی شون را هم انجام میدهی!. اما ترس امیر اینقدر زیاد بود که صحبتهای من هیچ اثری رویش نمی‌گذاشت!. مدتها آقا امیر این شکلی بود و هیچ کاری هم نمیشود کرد! یبار با امیر در منطقه خط مقدم "کله‌گاوی" همسنگر شدیم. (اون منطقه روی کاغذ کالک نقشه، مثل کله یک گاو بود و بخاطر همین آنجا که نزدیک دریاچه ماهی عراق بود به کله گاوی معروف بود). چند بار بجای او نگهبانی دادم اما بهش اجازه نمیدادم جای من سفره تمیز کنه و ظرف و لباسهای من را بشوره. یک شب امیر گفت من امشب میخواهم دو پسته تا صبح نگهبانی بدهم! بهش گفتم امیر جان من امشب خوابم نمیاد و تو استراحت کن من تا صبح بیدارم. امیر قبول نکرد و تصمیم گرفته بود خودش نگهبانی دهد. پشت سرش از سنگر بیرون رفتم که بدانم قضیه چیه و چه شده که امیر میخواهد نگهبانی بدهد و از چیزی هم نمی‌ترسد! او گفت دیگه از خودم خجالت میکشم که مثل دختران ترسو هستم و میخواهم همینجا مرد بشوم! من ته دلم خیلی خوشحال شدم و با صحبتهام او را تشویق کردم و همراهش تا پای سنگر نگهبانی رفتم اما امیر گفت من نمیخواهم در سنگر نگهبانی بدهم، میخواهم درست روی خاکریز و روبروی بعثی‌ها نگهبانی بدهم! بهش گفتم پسر تو امشب دیوانه شدی؟!! روی خاکریز خطر داره و مطمئن باش تا صبح سوراخ سوراخ خواهی شد! امشب که شب اولت هست بیا توی سنگر انفرادی نگهبانی بده و فردا شب برو بالای خاکریز. او قبول نکرد حتی یک پست کنارش باشم و پست دوم را تنها نگهبانی دهد. امیر بالای خاکریز طوری پاهایش را روی هم انداخته بود و اسلحه اش را روی رانش و بسمت عراق گذاشته بود و به دو سه گونی خاکی تکیه داده بود که انگار یک خانی با غرور به پشتی خانیش تکیه زده بود و اصلا نگران و از هیچ چیز ترسی نداشت. ابهت امیر اینقدر زیاد بود که من از دیدن ان حالت تکیه دادنش بر روی خاکریز و گونی ها لذت بردم و ته دلم تحسینش میکردم اما دلم برایش شور میزد! امیر تصمیم خودش را گرفته بود و هرچه بهش میگفتم کمی پائین‌تر از خاکریز بیا که عراقی ها نبینند فایده نداشت و گفت میخواهم امشب تا صبح روی همین خاکریز باشم و عراقی ها هم بدانند من دیگه امیر ترسوی دیروز نیستم! من از خاکریز پائین و به سنگر اجتماعی رفتم اما طولی نکشید که احساس کردم خمپاره ای به نزدیکی های ما خورد و منفجر شد! بلافاصله از سنگر بیرون رفتم که ببینم چه شده و امیر در چه وضعیتی است. بیرون سنگر خیلی تاریک بود و چیزی پیدا نبود. در همین حین عراقی ها یک خمپاره منور شلیک کردن و تمام آسمان و خاکریز روشن شد و دیدم امیرآقا با همان ابهتی که بود روی خاکریز تکیه داده و حتی کوچکترین ترسی از صدای سوت و انفجار خمپاره نداشت و تکان نخورده بود! با خیال راحت به داخل سنگر برگشتم اما تجسم امیر در ذهنم عادی نبود و انگار اون بالای خاکریز اتفاقی افتاده بود! چراغ‌قوه را برداشتم و از سنگر بیرون رفتم و همینطور که بسمت بالای خاکریز میرفتم امیر را هم صدا میزدم که یوقتی نترسد و اشتباها به سمت من شلیک نکند! به نزدیکی امیر که رسیدم صدایش زدم و جواب نداد فکر کردم امیر خوابش برده. چراغ‌قوه را طوری که عراقی ها نبینند روی امیر انداختم و دیدم امیر همانطور راحت دراز کشیده. نور چراغ را مجددا به سمت سر و صورت امیر بردم و یهویی متوجه شدم امیر سر به بدن ندارد و سرش با شاه‌ترکشی قطع شده و به گونی دومی که بصورت پلکانی پشت سر امیر بود دوخته شده و بین سر و بدن 80 سانتی متر فاصله انداخته بود! از ترس و دستپاچگی نمیدونم چطور خودم را در آن تاریکی به پائین خاکریز و سنگر اجتماعی پرت کردم و جریان را با ترس و گریه برای بچه ها گفتم و