#هفته_دفاع_مقدس
💠 خوابی که تعبیر شد!
خاطره تعبیر شدن قسمتهایی از خواب نادرزمانی از شروع جنگ، سقوط خرمشهر، و بازپسگیری آن!
http://pasokhgooyan.blogfa.com/category/6
🔹دقیق بیاد ندارم چند روز یا چند وقت قبل از شروع رسمی و علنی حمله ارتش حزب بعث صدام به خرمشهر بود و تلویزیون بصره صحنه هایی از آمادگی رزمی ارتش عراق را پخش میکرد.
چند روزی بود که شهید رحیم صحرائیان که همسر خواهرم بود و درجهدار ارتش و در پاسگاه مرزی شلمچه خدمت میکرد، خبرهایی از احتمال حمله عراق به ایران را به اطلاع پدرم میرساند، اما پدرم حاضر به قبول صحت این خبر نمیشد و مرتب میگفت: "عراق جرات ندارد به ایران حمله کند! ما ارتشی قدرتمند و تجهیزات نظامی پیشرفته ای داریم و آنها بیگدار به آب نمیزنند و جنگی نخواهد شد!.
چندین روز هرچه شهید رحیم صحرائیان و همرزمش شهید عزتالله اسفندیاری به پدرم اصرار میکردند که جنگ شروع خواهد شد و هرچه زودتر دست زن و بچه را بگیرید و از خرمشهر بروید، پدرم قبول نمیکرد و تصور میکرد آنها از جنگ ترسیده اند و قصد فرار دارند.
همینطور که داشتیم شبکه تلویزیونی بصره و ارتشیان عراق را نگاه میکردیم یهویی یادم به خوابی که چند شب قبل دیده بودم افتاد. به پدرم گفتم: "من خواب دیدم جنگ میشود و عراقی ها با همین لباسی که به تن دارند از سمت کشتارگاه و بیابانهای کمربندی به سمت خیابان همیشه بهار و محله مان میآیند و جلوی مسجد امام علی علیه السلام نزدیک خانه مان جوانان را با تیر میزنند و با پاشنه پوتینها شان بیضههای آنها را محکم فشار و له میکنند و میکشند! و مابقی جوانان و مردم فرار میکنند!"
پدرم که به خواب اعتقاد داشت و خوابهای خودش تعبیر میشد سوال کرد: خوابت همین قدر بود؟"
گفتم نه ادامه داشت.
گفت: "خب بعدش چی شد؟! مردم به کجا فرار کردند؟ ما چی شدیم و چکار کردیم؟"
از پرسشهای پدرم حدس زدم خودش هم همچین خوابی بایستی دیده باشد.(حدسم درست بود. گمان کنم سال 61 یا 62 که حمید کارگر پسر حاج اکبر، به شهادت رسید، من و پدرم وقتی به رودخانه کنار گلزار فردوس جهرم رسیدیم پدرم گفت: "من قبل از اینکه جنگ شروع شود خواب دیدم حاج اکبر لب این رودخانه کنار قبرستان فردوس ایستاده و بین مردم گوشت تقسیم میکند، فهمیدم پسرش کشته خواهد شد" مرحوم حاج اکبر که جهرمی و مقیم خرمشهر بودند در خرمشهر اسیر شده بود و بعد از چند سال آزاد و به ایران برگشت. روح خودش و فرزند شهیدش شاد)
در ادامه تعریف خوابم به پدرم گفتم: "یک مرد میان سال نورانی آمد و دست ما پسرها را گرفت و به کنار رودخانه کارون برد. آب رودخانه خشک شده بود و همه زن و بچهها و مردم با پای پیاده از کف رودخانه خشک شده به آن طرف خشکی و سمت آبادان میرفتند و خودشان را از دست ارتش عراق نجات میدادند و فرار میکردند!.
بعد دیدم از سمت بیابانهای پشت پادگان دژ خرمشهر و سمت جاده اهواز و مسیر جاده شلمچه یک سیل بسیار قدرتمند با موجهای بسیار بلند اما پاک و زلال و شفاف از همه سمت به طرف خرمشهر خروشید و همه نیروهای بعثی عراق را در رودخانه کارون و اروند ریخت و برد!". (سال ١٣۶١ که عملیات بیت المقدس١ و آزادسازی خرمشهر از بیابانهای اطراف خرمشهر و جاده اهواز خرمشهر و دور زدن و به محاصره انداختن عراقی ها از سمت شلمچه و ورود لشکر 33 المهدی به فرماندهی سردار علی فضلی، و همچنین ورود شهید احمد کاظمی و شهید حاج احمد متوسلیان با لشکریان شان به خرمشهر صورت پذیرفته بود و نیروهای بعثی عراقی هیچ راه فراری نداشتند و یا تسلیم شدند و یا خودشان را به رودخانه میانداختند که فرار کنند و آب با خود میبرد شان، یاد آن قسمت از خوابم افتادم که موج های بلند و پاک و زلال و شفاف و خروشان، عراقیان متجاوز را در برگرفته و به رودخانه های کارون و اروند میرختند. آن سیل خروشان و موج ها پاکش همان رزمندگان و سرداران ما بودند.)
شهید عزتالله اسفندیاری با اشاره به آن قسمت از خوابم که گفتم عراقی ها با پاشنه پوتین شان بیضه های جوانان را له میکردند گفت: "تعبیرش این است که مرد میخواهد جلوی این ارتش عراقی ها بایستد!". (وقتی عراقی ها از سمت جاده شلمچه و کشتارگاه و بیابانهای جاده کمربندی و پادگان دژ به خرمشهر وارد شده بودند و جوانان مدافع خرمشهر را به شهادت رساندند و مابقی مردم بعلت نبودن اسلحه و مهمات از شهر فرار و بیرون رفته بودند یاد آن قسمت از خوابم که بعثیها در خیابان همیشه بهار و روبروی مسجد امام علی علیه السلام با پاشنه پوتین هایشان بیضههای جوانان را فشار و میترکاندند و میکشتند افتادم. جا دارد همینجا یادی از مردان شجاع و دلیر و شهدای خیابان همیشه بهار و بچه های مسجد امام علی خرمشهر کنم، شهیدان: علی شوشتری، محمدرضا مختاری، هادی عبداللهی، سعید سمیرانی، محمود رمضانی، حمید و غفور ذاکری، عبدالحسین و محمدرضا سبعه، منوچهر سیلاوی، مرتضی اصفهانی، سجادی، قلیچخانی.