💠 خاطره‌ای از نادرزمانی در مورد سردار بی‌سر شهید خلیل مطهرنیا همرزم سردار شهید قاسم سلیمانی http://pasokhgooyan.blogfa.com/category/6 🔹در حیاط دبیرستان اسلامی شهرستان جهرم منتظر زنگ مدرسه بودیم که به سر صف برویم. بالاخره زنگ به صدا در آمد و به صف شدیم. بلندگو نام یکی از برادران سپاه را "خلیل مطهرنیا" اعلام کرد و او را به ایراد سخنرانی دعوت کرد. وقتی سخنران به جایگاه و پشت میکروفن قرار گرفت، از دور و آخرهای صف که نگاهش کردم چهره اش برایم آشنا بود. او خلیل شاه‌علیان بود که بعد از پیروزی انقلاب فامیل خود را به مطهرنیا تغییر داده بود. بارها او را دیده بودم و از آرامش و وقاری که داشت خوشم آمده بود و انگار با دیدنش همه به آرامش می‌رسیدند. هروقت همدیگر را می‌دیدیم از دور به هم سلام می‌دادیم و تواضع و فروتنی و لبخند محبتش به چهره حزب اللهی او یک جلوه خاص می داد. دانه های ریز تسبیح کوتاه او یکی پس از دیگری در هر دو دستان و بین دو انگشت شست و اشاره او گرفتار و آزاد می شدند و بر ابهت و وقار او می افزودند. آن روز خلیل مطهرنیا برای جذب نیرو برای جبهه به دبیرستان ما آمده بود. جذبه او همه را مجذوب می کرد. خلیل می گفت:« بچه ها!، اگر نصف شب دزدی به خانه شما بیاید و پدرپیر و برادر بزرگ شما به دنبال او بدوند و پدرتان از خستگی و پیری به زمین بیفتد و زخمی شود، و برادرتان پایش به آهنی، چوبی، چیزی گیر کند و زخمی شود، شما چکار می کنید!؟! آیا می ترسید و به زیر پتو می‌روید و قایم می شوید!؟! یا دنبال او می دوید و او را با سنگ و آجر و چوب و آهن و هر چی به دستتان رسید می‌ترسانید و از خانه فراریش می‌دهید!؟. بچه ها!، صدام‌ به خانه ما حمله کرده و پدر و برادر شما زخمی و مجروح شده اند و حالا نوبت به شما رسیده که دزد را دنبال کنید....» سخنرانی مطهرنیا که تمام شد به طرف کلاس هایمان رفتیم اما دوست داشتم بروم پیش او و سلامش کنم. به دفتر که رسیدم مطهرنیا آنجا نبود و فقط معلمها دور هم جمع شده بودند؛ یکی دو نفر از آنها بسیار عصبانی و ناراحت بودند و می گفتند:" چه کسی این آقا را دعوت کرده که آمده اینجا و بچه های مردم را گول بزند و به جبهه ببرد؟؟!! اگر این بچه ها با حرفهای این آقا تحریک شدند و به جبهه رفتند چه کسی می‌آید جواب خانواده های آنها را بدهد؟؟!! این آقایان اگر راست می‌گویند چرا خودشان به خط مقدم نمی‌روند و فقط بچه های مردم را جلو می‌فرستند و شهید می‌شوند؟؟!!..." من به دنبال حاج خلیل که در حین خروج از دبیرستان مان بود دویدم و دم درب بهش رسیدم، سلام کردم و گفتم:« آقای مطهرنیا بعضی از معلم ها سر کلاس بچه ها را از آمریکا می‌ترسانند و حرف های بی‌خود می‌زنند و با انقلاب خوب نیستند!!.» خلیل لبخندی زد گفت: «نه!، آنها نمی‌خواهند بچه ها را بترسانند، بلکه خودشان ترسیده‌اند و جرات به جبهه رفتن را ندارند.» بهش گفتم صحبت های شما در مورد آمریکا و شوروی و صدام برای ما خیلی خوب بود. گفت:«بیا آن طرف خیابان، الان در سینما سخنرانی دارم.» مطهرنیا در سینما هم با یک سخنرانی حماسی جوانان و نو جوانان را تشویق به جبهه رفتن کرد. وقتی خلیل در عملیات کربلای۵ به شهادت رسید، روز تشییع یادم به صحبت های آن معلمی افتاد که می گفت: "اگر این ها راست می‌گویند چرا خودشان به خط مقدم نمی‌روند و بچه های مردم را به کشتن می‌دهند!؟!" آری، سردار خلیل مطهرنیا با شهادتش، گفتار خود را تصدیق کرد و به خیل صدیقین پیوست. آن روز بعد از نماز میت دوست داشتم چهره حزب اللهی و بسیجی خلیل را ببینم و ببوسم اما او سر بر بدن نداشت!.        خلیل اینقدر با صفا و مهربان و خاکی بود که همه نیروهای لشکر او را دوست می‌داشتند و ازش تعریف می‌کردند. حاج قاسم سلیمانی در عملیاتی با تعدادی از نیروهایش در محاصره عراقی‌ها گیر افتاده و نزدیک بود به اسارت در بیایند! خلیل مطهرنیا و یکی دیگر از فرماندهان جهرمی به کمک آنها رفته و محاصره را شکسته و حاج قاسم و نیروهایش را نجات می‌دهند. در خط و جبهه دوئیجی عراق و سنگر های نونی از بچه های جهرمی لشکر٣٣ المهدی(عج) از شجاعت و شهامت و خصایل سردار خلیل مطهرنیا زیاد می‌شنیدیم. چونکه خلیل مسئولیت معاونت طرح و عملیات لشکر را برعهده داشت، برای شناسائی و جمع آوری اطلاعات از دشمن، چند بار مخفیانه به دل نیروهای عراقی رفته بوده. بعضی ها حتی در مورد اقدامات شجاعانه او اغراق کرده و می‌گفتند مطهرنیا به کربلا هم رفته بوده و کنار ضریح امام حسین علیه السلام عکس انداخت است!. از شهر خرمشهر یاد رزمندگان لشکر٣٣ المهدی(عج)، برادران: حاج اسدی، حاج میمنه، چارستاد، کامفیروزی، علی دودمان، عباس اولیائی، آذر پیکان، نیسان، عبدالظیم رحمانیان، حاج نبی رودکی، صفدر زارع، نوروز علی کریمی، سعید کارگر، محمد کارگر، رضا خوش سیما، اصغر عیسایی، الیاس زارع، غلامحسین کدخدایی، رضا درویشی، مهدی بخشایی، سعید