💠 *خاطره نادرزمانی از دو جانباز جبهه و جنگ و سوءاستفاده شان از بیت المال!* http://pasokhgooyan.blogfa.com/category/6 دهه ۶٠ یادش بخیر! آن زمان چه تفکرات خالصانه و الهی بر جامعه و مسئولین حاکم بود!. 🔹سال ١٣۵٩ که جنگ و حمله حزب بعث صدام شروع شد و خرمشهر سقوط کرد، خانواده ما هم مثل مابقی مردم خرمشهر و آبادان و مناطق دیگر جنگی، آواره و به شهرستان جهرم رفتیم. منزلی که آنجا اجاره کردیم و بنیاد مهاجرین جنگ تحمیلی کرایه‌اش را می‌پرداخت، در منطقه‌ای بود که همسایه‌ها مان پاسدار و جانباز و خانواده شهید بودند. یکی دست نداشت!، یکی پا نداشت!، یکی چشم نداشت!، یکی عصا زیر بغلش بود! دیگری روی ویلچر بود!، حاج خلیل کارگر که خرمشهری و اصالتا جهرمی بودند یک دست و یک پایش را تقدیم کرده بود و با عصا راه میرفت!.... مادرم وقتی این صحنه ها را می‌دید کلی گریه می‌کرد و می‌گفت: "وقتی این جوانهای جانباز و خانواده شهدا را می‌بینم خیلی خجالت می‌کشم!، اینها بخاطر ما به جبهه رفته اند و دست و پا و بچه هایشان را دادند اما ما سالم و زنده و در آسایشیم!". پدرم بخاطر اینکه مادرم آرام بگیرد با لبخند بهش می‌گفت: "میخواهی این دفعه که به جبهه رفتیم خودم و پسرام را در میدان مین بندازیم و دست و پا مان قطع شود و کشته شویم و تو هم همسر شهید و مادر جانباز و شهید بشوی؟!". گریه های مادر مان نمی‌گذاشت وقتی پانزده روز از جبهه مرخصی می‌گرفتیم و به منزل می‌آمدیم بیشتر از ۵ روز تا یک هفته صبر و تحمل کنیم و طاقت مان تمام می‌شد و قبل از اتمام مرخصی به جبهه برمی‌گشتیم. البته ذوق و شوق رفتن به جبهه ها هم اجازه نمیداد رزمندگان تا پایان مرخصی شان در شهرستانها بمانند و همه آنها چند روز قبل از اتمام مرخصی به جبهه برمی‌گشتند. یکی از آن همسایگان مان که متاسفانه اسم و فامیل شریفش را فراموش کرده‌ام، پاسدار جانبازی بود و یک دستگاه خودرو سواری پیکان متعلق به سپاه تحویلش بود. ظهر که از سپاه به منزل برمی‌گشت، خودرو را داخل حیاط پارک می‌کرد و اصلا تا صبح سوار نمی‌شد!. پدرم آن زمان رزمنده لشکر ١٩ فجر استان فارس بود و هروقت از جبهه به خانه برمی‌گشت این همسایه مان که رزمنده لشکر ٣٣ المهدی(عج) بود به دیدار پدرم می‌آمد و کلی با هم خوش و بش و تا دیر وقت صحبت و تعریف می‌کردند. یک شب ساعت ١١ یا ١٢ که در حال آماده شدن برای خواب بودیم و چراغ‌های منزل مان را خاموش می‌کردیم متوجه آرام و آهسته به درب زدن حیاط مان شدیم. پدرم با تعجب از اینکه چه کسی این وقت شب آمده؟! و چرا زنگ خانه را نمی‌زند؟!، و چرا آهسته درب را میزند؟! درب را باز کرد و دیدیم همین همسایه پاسدار جانباز و همسرش هستند و موتورسیکلت ما را به امانت می‌خواهد که خانم بیمارش را به بیمارستان برساند. پدرم بهش گفت: "با موتورسیکلت که خطر دارد و ممکن است چادرش لای زنجیر گیر کند!، مگر امروز ماشین سپاه را نیاوردی؟". او گفت: "ماشین که در حیاط مان است اما اشکال شرعی دارد که ازش استفاده شخصی کنم!". آن زمان هنوز آژانس‌های شبانه روزی تاکسی وجود نداشت و آن خانم را در شب و سرمای زمستانی با موتورسیکلت به بیمارستان رساند که از بیت‌المال استفاده شخصی نکند!. قرار بود این جانباز مخلص را برای معالجه و درمان به آلمان و خارج از کشور بفرستند، اما او می‌گفت: "هزینه سفر و بیمارستان و این خرجهای من را صرف خرید مهمات و آر.پی.جی برای جبهه کنید!" پدرم به او می‌گفت: "دنبال معالجه باشید و به آلمان بروید که خوب شوید و بیشتر و بهتر خدمت کنید!". او جواب داد: "من با همین وضعیتم حالا هم به جبهه می‌روم و خدمت می‌کنم و جانبازیم هیچ اثر منفی روی جبهه رفتنم ندارد و کار خودم را انجام می‌دهم، اما اگر در جبهه مهمات و اسلحه و تیر و تفنگ نباشد رفتن به جبهه چه بدرد می‌خورد؟!! الحمدلله رزمندگان سالم زیادی در جبهه داریم که بهتر از ما می‌جنگند و نیازی به معالجه من، به بهانه برای رفتن به جبهه و جنگیدن، نیست!" 🔹حاج حسن تقی‌زاده که از اهالی خرمشهر و اصالتا علامرودشتی و از اقوام مان، و اخوی شهید حسین تقی‌زاده، و جانباز بسیجی جبهه و جنگ، و یک چشم خود را تقدیم به انقلاب و اسلام نموده است، یکی دیگر از رزمندگان مخلصی است که از اموال بیت المال هیچ استفاده شخصی نمی‌کرد. حاج حسن، در زمان جنگ مسئول بنیاد شهید و تعاونی روستاهای علامرودشت بود. یک دستگاه موتورسیکلت بنیاد در اختیار ایشان بود اما او غیر از برای رفت و برگشت به محل کار و انجام امور بنیاد، به هیچ وجه از آن موتورسیکلت استفاده شخصی نمی‌کرد و تمام کارهای شخصی خود را پیاده انجام می‌داد و سوار آن موتور سازمانی نمی‌شد!. او بسیار احتیاط می‌کرد که مشغول الذمه مردم و بیت المال نشود.