" داستان کوتاه " يک داستان قديمي چيني هست که ميگويد : پيرمردي اسبي داشت و با آن اسب زمينش را شخم ميزد روزي آن اسب از دست پيرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد همسايگان براي ابراز همدردي با پيرمرد ، به نزد او آمدند و گفتند : چه بد شانسي اي آوردي پيرمرد پاسخ داد : " بد شانسي ؟ خوش شانسي ؟ کسي چه ميداند ؟" چندي دیگر اسب پيرمرد به همراه چند اسب وحشي ديگر به خانه ي پيرمرد بازگشت اينبار همسايگان با خوشحالي به او گفتند : "چه خوش شانسي آوردي !" اما پيرمرد پاسخ داد : " خوش شانسي ؟ بد شانسي ؟ کسي چه ميداند ؟ " پس از زمانی پسر جوان پيرمرد کوشش ميکرد يکي از آن اسبهاي وحشي را رام کند از روي اسب به زمين خورد و پايش شکست باز همسايگان گفتند : " چه بد شانسي آوردي ؟ " و اينبار هم پيرمرد پاسخ داد : " بد شانسي ؟ خوش شانسي ؟ کسي چه ميداند ؟ " در همان هنگام ، ماموران حکومتي به روستا آمدند آنها براي ارتش به سربازهاي جوان نیاز داشتند از اين رو هرچه جوان در روستا بود را براي سربازي با خود بردند اما زمانیکه ديدند که پسر پيرمرد پايش شکسته است و نميتواند راه برود ، بردن او را نادیده گرفتند "خوش شانسي ؟ بد شانسي ؟ کسي چـــه ميداند ؟" هر پیش آمدي که در زندگي ما روي ميدهد ، دو روي دارد يک روي خوب و يک روي بد هيچ پیشامدی خوب مطلق و يا بد مطلق نيست بهتر است هميشه اين دو را در کنار هم ببينيم زندگي سرشار از پیش آمد هاست 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 :-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-: 👣توق نوجوانی •✾•🌿🌺🌿•✾• https://eitaa.com/joinchat/2435055673C6d296fcca2