فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰دلنوشته جلسه ی آخر درسش بود گفت میروم تبلیغ ، سوریه. شوخی شوخی کجایید ای شهیدان خواندیم. خندید. مثل همیشه. چشمانش آرام بود. آرام تر از همیشه . درست مثل شهیدان. آقا‌دهقان ، آن روز نوربالا میزد ، درست مثل همیشه. اما برق چشمانش.... برق چشمانش رنگ شهادت داشت. آن روز ، انگار همه میدانستیم که این رفتن ، برگشتنی در کارش نیست. اما به روی خودمان نمی آوردیم ! چون نگران بودیم. چون دوستش داشتیم. او قلب ما بود. به اسم کوچک‌ که صدایمان میزد ، بال در می آوردیم. او یکسره دغدغه بود. یکپارچه سرباز بود. سرباز صاحب الزمان. سرباز خمینی و خامنه ای. آرام و قرار نداشت. کلا آدم های دل سوخته ، بی قرارند. مثل آقامحمدحسن. دلِ سوخته ، اهل روضه ست. اهلِ روضه ی سه ساله. درست مثل آقادهقانِ ما. دلِ سوخته ، موی سوخته ،‌معجر سوخته... چه مراعات نظیریست... او رفت که معجرها ،کشیده نشوند. او رفت که موی سه ساله ای ، بی شانه نماند. او که رفت دلِ ماسوخت. زمین‌گیر شدیم. خبر شهادت را که آوردند ، تا شدیم. آتش گرفتیم. جدی جدی کجایید ای شهیدان ؟!... راستش را بخواهید ، دلمان برایش تنگ شده. کاش برگردد... کاش دوباره ببینمش. دوباره بخندد. راستی ! از این متن آشفته ، ملامتم نکنید. آشفته ام. بارانی ام. هر لحظه یک خاطره هجوم‌می آورد و ذهنم را با خودش میبرد. میبرد پیش استادم. برگرداندن دلِ حیران ، از دل هجران کار آسانی نیست... دلم پیش توست ... جگرم خال زد. سیاه شد. کاش برگردی... :-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-:-: 👣توق نوجوانی •✾•🌿🌺🌿•✾• https://eitaa.com/joinchat/2435055673C6d296fcca2