اسراء نگران جلوی در آپارتمان ایستاده بود، تا من رو دید. با چشمای گرد شده پرسید: _کجا موندی پس؟ دیگه داشتم میومدم پایین. نگاهی به سرو وضعم انداخت. _حالت خوبه؟ سعی کردم با خونسردی جواب بدم. _چیز مهمی نیست ، یه کم دم در معطل شدم. چادرم رو از روی سرم برداشت. _چرا انقدر خاکیه؟ باید بندازمش لباسشویی. زمین خوردی؟ چشمام رو از نگاهش دزدیدم و گفتم: _دستت درد نکنه، نشستم زمین خاکی شد. _رفته بودید شهدای گمنام؟ به طرف اتاق راه گرفتم و خودم رو به نشنیدن زدم. اونم به طرف آشپزخونه رفت. مامان نبود، احتمالا یه سر خونه‌ی خاله رفته بود. با این فکر استرس گرفتم نکنه موقع برگشت آرش رو جلوی در ببینه، چون همیشه با سعیده بر میگرده. سعیده هم که آرش رو می‌شناسه. تسبیحم رو برداشتم و شروع کردم صلوات فرستادن. **** *آرش* می‌خواستم، برم داخل ماشین ولی پاهام بی‌حس شده بودن. ترجیح دادم همونجا بشینم تا جون به پاهام برگرده. باورم نمیشد راحیل اینطور با من حرف بزنه و اسم مزاحم رو درمورد من به کار ببره. وقتی برای ندیدنم از ترک تحصیلش گفت، انگار قلبم رو لای منگنه گذاشتن. یعنی واقعا منظورش این بود که فراموشش کنم؟ مگه میتونم؟ چطوری؟ تو این دو هفته که ندیدمش نتونستم طاقت بیارم. باید فکری میکردم، من به جز راحیل به کس دیگه‌ای نمیتونم فکر کنم. با صدای زنگ گوشیم از فکرو خیال بیرون اومدم. سارا بود. _الوو. _سلام، خونشونو پیدا کردی؟ خیلی بی‌حال گفتم: _آره، الان جلو در خونشونم. نچ نچی کردو گفت: _از صدات معلومه حالتو گرفته‌ها... بابا این راحیل کلا نازش زیاده، بی‌خیالش. از حرفش جون گرفتم، بلند شدم و به طرف ماشینم راه افتادم و پرسیدم: _یعنی به نظر تو داره ناز میکنه؟ _چی بگم... من که از روز اول بهت گفتم راحیل با بقیه‌ی دخترا فرق داره، حالا توام چه گیری دادی‌ها. _ولی من اونو واسه رفاقت نمیخوام، واسه ازدواج ... حرفم رو بریدو صداش رو بلندتر کردو گفت: _چییی؟ ازش خواستگاری کردی و جواب منفی داد؟ _سارا بین خودمون میمونه، مگه نه؟ انگار از این خبر ناراحت شدو گفت: _باشه، کاری نداری؟ خداحافظ. اصلا منتظر جواب من نشدو قطع کرد. سوار ماشین شدم. حرفای سارا کمی امیدوارم کرد. تا ماشین رو روشن کردم. ماشین دختر خاله‌ی راحیل رو دیدم که پارک کردو خودش با یه خانم از ماشین پیاده شدن. کاش خودش تنها بود و می‌تونستم چند دقیقه‌ای درمورد راحیل باهاش صحبت کنم. همونجا منتظر موندم به این امید که تنها برگرده. دوباره ماشین رو خاموش کردم. اونقدر منتظر موندم که پاهام خشک شدن، پیاده شدم تا کمی راه برم، هوا گرگ و میش شده بود. با خودم گفتم اونقدر منتظر میمونم تا بیاد اگه باز هم تنها نبود، تعقیبش میکنم و آدرس خونه‌شون رو یاد میگیرم. تا تو یه روز مناسب ازش کمک بگیرم. تو همین فکرا بودم که صدای بسته شدن در رو شنیدم. قیافه‌اش خیلی گرفته بود. سرش پایین و تو فکر بود، به طرفش رفتم. همین که خواست قفل ماشین رو بزنه چشمش به من افتادو ایستاد. سلام کردم. چند لحظه مکث کردو گفت: _سلام، شما اینجا چیکار می‌کنید؟ یعنی از اون موقع نرفتید؟ چقدر خوشحال شدم که راحیل همه چیز رو براش تعریف کرده. _اومده بودم باهاش حرف بزنم ولی قبول نکرد. مِنو مِنی کردو گفت: _خب... اونکه جواب منفی داده، دیگه چه حرفی؟ اخمام رو درهم کردم و گفتم: _آخه چرا؟ ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل