با ترس به گوشی نگاه کردم. _بگیر دیگه نترس نمی‌خورتت. گوشی رو از دستش گرفتم و روی گوشم قرار دادم. با صدای لرزانی گفتم: _الوو _سلام خانم رحمانی. با اصرار سوگند جون قبول کردم بهتون بگم، حرفایی که سوگند جون بهتون زده حقیقت داره. اگه بخواید هم عکس ازشون دارم هم اسکرین شات از پیام هاشون. با دهان باز به سوگند که بالای سرم ایستاده بود نگاه می‌کردم. _شما اسکرین شات رو از کجا آوردید؟ _از سودابه، وقتی حرفاش رو باور نکردم خودش برام فرستاد. _سودابه؟ _آره دیگه همون دوست دختر شوهرت. از این لحن حرف زدنش بدم اومد، گوشی رو گرفتم طرف سوگند و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم. از استادی شنیده بودم که می‌گفت: _هر وقت به مشکلی برخوردید که براتون سخت بود از بالا بهش نگاه کنید. رفتم روی صندلی ایستادم و به آسمون زل زدم. تو دلم گفتم: _خدایا الان منظورت چیه؟ متوجه نمیشم. میشه یکم سطح پایین‌تر حرف بزنی؟ آخه من سوادم... با صدای سوگند به خودم اومدم. _پایه اش شکسته بیا پایین بابا، الان میوفتی سَقَط میشی بهونه میدی دست آرش خان. بعد دستم رو گرفت و از صندلی پایینم آورد. _آخه کی از روی صندلی بیوفته سقط میشه. _پس خبر نداری الان اونقدر علم پیشرفت کرده، طرف راست راست تو خیابون راه میره بَلا سرش میاد. اصلا تو خونه داره خوش و خرم راه میره پاش گیر میکنه به فرش و بعدشم فاتحه... اگه تو موقعیت دیگه‌ای این حرف رو میزد، حتما می‌خندیدم. _فعلا که خدا نخواست و طوری نشد. _حالا چرا رفتی اون بالا؟ _خواستم از بالاتر به این ماجرا نگاه کنم. پوزخندی زدو گفت: _به جای از بالا نگاه کردن واقع بین باش. _فکر می‌کنم هستم. واقعیت باور حرفای شماها نیست. پوفی کردو گفت: _بگم عکسا رو بفرسته؟ اخم کردم. _که چی بشه؟ _که بهت ثابت بشه. _فکر کن ثابت شد، بعدش؟ با تعجب نگاهم کرد و آروم گفت: _بعدش دیگه خودت باید تصمیم بگیری. بیخیال گفتم: _من تصمیمم رو از الان گرفتم. با اشتیاق گفت: _خب؟ _من از قبلم می‌دونستم که آرش با دخترا راحته و گاهی هم باهاشون بیرون میره. همین جوری که هست قبولش کردم. الانم نیازی نمی‌بینم اهمیتی به این حرفا بدم. حتی اگه درست باشه. با عصبانیت تقریبا داد زد: _پس میخوای سرت رو بکنی زیر برف؟ با خونسردی تمام گفتم: _آره... وقتی تمام روح و فکر و جسمش با منه، چیزای دیگه چه اهمیتی داره؟ نفس عمیق کشیدم و دنباله‌ی حرفم رو گرفتم: _به نظر من هیچ برگی بی‌خواست خدا زمین نمیوفته اگه آرش کاری رو که شما میگید انجام داده، خواست خدا بوده و راهش اینی که تو میگی نیست. راهم رو به طرف ساختمان دانشگاه پیش گرفتم. چادرم رو گرفت و کشید. _راحیل بیدار شو...میخوای بگی تقدیرت این بوده؟ نخیر. تو انتخابت غلط بوده... ایستادم و با اخم گفتم: _سوگند من بیدارم، شماها خوابید... _یعنی حتی نمی‌خوای به روش بیاری؟ _که اینجوری خودم زندگیم رو نابود کنم؟ سرش رو گرفت و گفت: _چطور میتونی دیگه عاشقش باشی، وقتی به این فکر میکنی که اون همون حرفای عاشقونه رو به یکی دیگه هم میگه؟ دستاش رو گرفتم و گفتم: _انقدر خودت رو اذیت نکن. من به این چیزا اصلا فکر نمی‌کنم. سعی می‌کنم هر چی شنیدم همین جا خاکش کنم. به اون دوستتم بگو دیگه نه از آرش حرفی بزنه، نه به تو خبری بده. سوگند زمزمه‌وار گفت: _مارو باش، اینو عقل کل می‌دونستیم. این که کلا تعطیله. نمیدونم خدا عقل نذری میداد این کجا بود. بی‌توجه به حرفش گفتم: _راستی باید تا آخر هفته بیام لباس مامان رو تموم کنم، میخوام زودتر بهش بدم. با حرص گفت: _چیزی نمونده، با یک ساعت کار جمع میشه. با شنیدن صدای زنگ گوشیم کمی از سوگند فاصله گرفتم. _سلام آرش جان. _باشه عزیزم، الان میام. نگاهم به سوگند بود که چهره‌اش رو مشمئز کرده بود. _نه، سوگند کاری با‌هام داشت، الان دیگه داره میره منم الان میام. وقتی وارد مغازه گیره فروشی شدیم. آرش با دیدن اون همه گیره تعجب کردو مشغول جدا کردن شد. هر کدوم رو یکی‌یکی بر می‌داشت و می‌گرفت کنار گوشم و می‌پرسید: _قشنگه؟ منم توی آینه‌ای که روی پیشخوان بود خودم رو نگاه‌ می‌کردم و لبخند‌ می‌زدم. گیره‌ای رو که نگین یاسی داشت رو برداشت و به طرفم گرفت و گفت: _نگاه کن راحیل، واسه اون روسری یاسیه خوبه؟ اون روز می‌گفتی گیره هم رنگش رو نداری، بیا اینم بردار. نگاه تشکر آمیزی بهش انداختم و با خودم فکر کردم "وقتی انقدر حواسش به همه چیز هست، دیگه چه اهمیتی داره که با کدوم دختر کجا دیده شده. خود منم یادم رفته بود برای روسری یاسی رنگم گیره ندارم." نگاهی به خانم فروشنده که مشغول جابه‌جا کردن وسایل قفسه بود انداخت و کنار گوشم مهربون گفت: _راحیلم، چند تا هم به سلیقه‌ی خودت انتخاب کن دیگه. همه رو که من انتخاب کردم. آروم گفتم: _دلم می‌خواد همه رو تو انتخاب کنی. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل