اصلا از اولم می‌خواستیم بریم خونه‌ی دایی رسول، دیگه زن دایی روشنک اصرار کرد اومدیم اینجا. با خودم گفتم خدایا خودت کمکم کن چیزی بگم که خیالش راحت بشه. روی تخت نشستم و گفتم: _میشه تو و عمه یه لطف بزرگی به من بکنید؟ کنجکاو گفت: _چی؟ _اینجا بمونید تا منم به بهانه‌ی شما برم خونمون. برام سخته اینجا موندن. خونه‌ی خودمون راحت‌ترم. بعدشم شما چند روز بیشتر اینجا نیستید. من وقت زیاد دارم واسه موندن. خواهش می‌کنم با موندنتون من رو خوشحال کنید. نگاهش رنگ شیطنت گرفت: _از دست نامزدت فرار می‌کنی؟ خندیدم. _باهاش رودربایستی دارم. باور کن همین چند دقیقه پیشم مامانم زنگ زد برم خونه. راستش اونم زیاد راضی نیست بمونم اینجا. کنار چمدونش نشست زیپش رو باز کردو لباسش رو بیرون آوردو گفت: _خب شایدم مامانت حق دارن. عقد که کنید خیال ایشونم راحت میشه. _ان‌شاءالله. _عقدتون ما رو هم دعوت کنیدا. سرم رو پایین انداختم. _مراسم نمی‌گیریم، محضریه. با تعجب گفت: _عه چرا؟ _مامانم با مامان آرش صحبت کرده که میخواد یه عقد ساده و جمع و جور تو خونه بگیره. حالت مهمونی. ولی مامان آرش گفته، که کیارش موافق نیست و گفته اگه می‌خواید فامیلای ما بیان باید درست و حسابی بگیرد. اونم به سبک ما وگرنه کلا ما نمیاییم. با چشمای گرد شده نگام کردو گفت: _یعنی چی؟ به آقا آرش گفتی؟ _خودش میدونه دیگه، از دست اون کاری بر نمیاد، گفتن من فایده‌ای نداره، جز این که اختلاف میوفته بینشون. حالا تا مستقل بشیم بزرگترا برامون تصمیم می‌گیرن دیگه. بعد لبخندی زدم و گفتم: _البته تا اون موقع شاید فکر بهتری به سرمون زد. اخمی کردو گفت: _اینجوری که نمیشه، مگه آدم چند بار عروسی میکنه؟ رفتم کنارش جلوی چمدون نشستم و گفتم: _یه بار. ولی گاهی اتفاقاتی که همون یک بار میوفته تمام عمر برای بعضیا تکرار میشه و اگه تلخ باشه زهرش همیشگیه. نمیخوام این جوری بشه و با یادآوری مراسم عروسی یا عقدم اطرافیانم کامشون تلخ بشه. به نظرم یه مراسم گرفتن اونقدر ارزش نداره. ابروهاش به طرف بالا رفت و گفت: _پس خودت چی؟ مثل این که تو عروس هستیا. از این که انقدر با من راحت حرف میزد احساس خوبی داشتم. دلم دردو دل می‌خواست. برای همین گفتم: _من از اولم می‌دونستم که ممکنه همچین مشکلاتی پیش روم باشه، با آگاهی کامل قبول کردم. مادرمم بهم گفته بود که چه مشکلاتی خواهم داشت. اگه الان از آرش بخوام می‌دونم همه کار برام میکنه، حتی با برادرش می‌جنگه و هر کاری من بخوام برام انجام میده. ولی من این رو نمی‌خوام. با تعجب گفت: _ولی هر دختری آرزو داره روز عقدش یا شب عروسیش خاص باشه، به سلیقه و خواست خودش باشه. راحیل جان به نظرم بعدا پشیمون میشی. الان شاید علاقت به آرش باعث شده انقدر ملاحظه‌اش رو بکنی. لبخندی زدم. _من تو اوج عشق و عاشقی به آرش جواب منفی دادم. حالا که دیگه خیالم راحته که بهش رسیدم. البته الانم سعیم رو می‌کنم که به هدفم برسم، ولی با آرامش. نگاه مرموزی حواله‌ام کرد و روسریش رو در آوردو گفت: _آهان، از اون لحاظ، پس معلومه دختر زرنگی هستیا. حالا چرا بهش جواب منفی دادی؟ کُندی توی حرکات فاطمه مشهود بود. نگاهی به موهاش که خیلی کوتاه بود انداختم. _داستان داره. موهاش رو برس کشیدو گفت: _موهام رو به خاطر مریضیم کوتاه کردم. دیگه نمی‌تونستم بهشون برسم. _کوتاهشم قشنگه. آرش از پشت در صدام کرد. _برم ببینم چی میگه. فاطمه فوری چادر رنگیش رو از چمدون در آوردو گفت: _صبر کن چادرم رو سرم کنم، بعد در رو باز کن. در رو باز کردم دیدم آرش با فاصله از در ایستاده. از این که درست پشت در نبود تو دلم ذوق کردم. ناخوداگاه لبام به لبخند کش اومد. باورم نمیشد مسائل به این کوچیکی منو انقدر ذوق زده کنه. اونم از لبخند من لبخند زدو گفت: _من دارم میرم یکم واسه خونه خرید کنم. توام میای؟ نگاهی به لباسم انداختم و گفتم: _تازه لباس عوض کردم. بعدشم می‌خوام برم کمک مامان، میشه نیام؟ _هر جور راحتی، پس فعلا. بعد از رفتن آرش به آشپزخونه رفتم تا به مادر شوهرم کمک کنم. عمه آروم آروم با مادر آرش حرف میزد. _مامان جان بدید سالاد رو من درست کنم. مادر شوهرم اشاره‌ای به یخچال کردو گفت: _وسایلاش رو بردار بیار بشورم. در حال شستن کاهو بودم که فاطمه اومد و پرسید: _مژگان کجاست؟ مامان گفت: _صبح زود بیدار شده رفت یه کم بخوابه، خسته بود. عمه صورتش رو جمع کردو گفت: _تخم دو زرده کرده؟ فاطمه پقی زد زیر خنده وگفت: _مامان جان هنوز تخم نکرده قرار بکنه. عمه پشت چشمی نازک کردو پرسید: _حالا چند وقت دیگه مادربزرگ میشی؟ مامان قیافه‌ی حق به جانبی گرفت و گفت: _اولین نَوس دیگه عمه، می‌دونی چند ساله توی این خونه صدای بچه نبوده. تا این بچه دنیا بیاد من نصف عمرم میره. عمه یکی از ابروهاش رو بالا بردو گفت: ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل