دیگه ام دلم نمی‌خواد از این جور حرفا بشنوم. صورتش قرمز شد. با صدای بلندی گفت: _به درک، خلایق هر چه لایق. جوش آورده گفتم: _اتفاقا اصلا لیاقتش رو ندارم. به روبه‌رو خیره شدو گفت: _خدا شانس بده، کاش کیارشم یه بار اینجوری هواخواه من در میومد. _مگه کسی بد تو رو گفته که هواخواهت دربیاد، ما که از گل نازکتر بهت نگفتیم. به نفس‌نفس افتاده بودم. دلم می‌خواست بیشتر از این، از راحیل حمایت کنم، بیشتر از خوبیاش بگم. بیشتر فریاد بزنم و از مژگان بخوام دیگه از این حرفا نزنه. ولی نگفتم، ملاحظه‌ی بارداریش رو کردم. دیگه تا برسیم به مقصد حرفی نزدیم. به خونه‌ای که آدرسش رو داده بود رسیدیم. بدون این که نگاهش کنم، گفتم: _ساعت دوازده میام دنبالت. _من خودم بهت زنگ می‌زنم، شاید بیشتر طول بکشه. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _مگه کار اداریه؟ تو ساعت دوازده بیا بیرون. مهم نیست اونجا چقدر طول میکشه. تعجب کردم وقتی دیدم لبخند زدو گفت: _خیلی خوب بابا، واسه من چشمات رو اونجوری نکن، که خیلی خنده‌دار میشی. بعد نگاهی به گوشیش انداخت و پیاده شدو رفت. به خونه که برگشتم از مامان قرص سر درد خواستم. مهمونا داخل اتاق بودن دلم می‌خواست یکم استراحت کنم. وقتی مامان قرص رو آورد، پرسیدم: _کسی تو اتاقم نیست؟ _نه پسرم، میخوای یه کم دراز بکش تا سردردت خوب شه. بلند شدم که برم، به مامان گفتم: _مامان جان اگه یه وقت خوابم برد ساعت یازده بیدارم کن برم دنبال مژگان. _چه کاریه؟ می‌گفتی با آژانس بیاد دیگه. _مامان! این چه حرفیه؟ با اون وضعش با آژانس بیاد؟ اونم اون وقت شب، البته اگه من نرم دنبالش و به میل خودش باشه که دو نصف شب میاد. مامان بی‌تفاوت گفت: _خب بیاد، یه شب با دوستاشه دیگه... حالا چی شده تو انقدر بهش حساس شدی؟ مژگان از اولم همین جوری بود دیگه. تو با راحیل مقایسش نکن، تا سردرد نگیری. با صدایی که سعی می‌کردم بالا نره گفتم: _چی میگید مامان؟ چرا حساس شدم؟ هزار تا دلیل دارم واسه کارم. _اولا که حاملس، دوما: الان شوهرش نیست ما مسئولشیم... بعدشم فکر می‌کردم خوشحال باشید که من به قول شما حساس شدم. مامان با اخم گفت: _چون قبلا از این اخلاقا نداشتی میگم. _قبلا خیلی احمق بودم که حواسم به اطرافم نبوده. اخماش غلیظ‌تر شدو گفت: _خیلی خب، صدات رو ننداز توی سرت. بعد اشاره کرد به اتاق خودش و ادامه داد: _مهمون تو خونس. دستم رو روی سرم گذاشتم. _من نمی‌دونم شما چرا حواست به مژگان نیست. _الان برو بخواب بعدا که سرت خوب شد با هم حرف می‌زنیم. بعد از چند روز تونستم بالاخره وارد اتاق اشغال شدم بشم. همین که سرم رو روی بالشت گذاشتم از بویی که به مشامم خورد شوکه شدم. بلند شدم و نشستم و ملافه و بالشت رو با دقت بیشتری بو کشیدم. در تراس کوچیکی که رو به اتاقم باز میشد رو باز کردم. خدایا یعنی ممکنه... توی تراس رو خوب گشتم و گوشه‌ی دیوار چیزی رو که دنبالش می‌گشتم رو پیدا کردم. یک ته سیگار مچاله شده. یکی دیگه هم اون طرف‌تر بود. یک نصفه سیگار. معلوم بود با عجله انداخته بود اینجا. هزار جور فکرو خیال از سرم گذشت. یعنی مژگان سیگار کشیده؟ باورم نمیشد. شاید برای همین اصرار داشت توی اتاق من باشه. چون تراس داشت و راحت می‌تونست توی تراسش سیگار بکشه. دوباره با یادآوری این که حامله‌س دیوانه شدم. چطور می‌تونست این کار رو بکنه. دور اتاق راه می‌رفتم و فکر می‌کردم. یک لحظه تصمیم گرفتم به مامان بگم که چی شده و به طرف در اتاق رفتم. ولی بعد پشیمان شدم. مامان چی کار می‌تونست بکنه. جز اینکه با اون قلبش نگران بشه. انقدر راه رفتم که خسته شدم و روی تخت نشستم، فکرای زیادی از ذهنم می‌گذشت. یعنی تو این چند روز سیگاری شده یا از اول هم بوده، یعنی کیارش در جریان کارای مژگان هست؟ باید اطلاع پیدا کنه. صدای گوشیم منو از افکارم بیرون آورد. خواستم از جام بلند بشم که دیدم مامان گوشی به دست وارد اتاقم شدو با دیدن حالم گفت: _چته آرش؟ سرت بهتر نشد؟ بعد همونطور ایستادو نگام کرد. نگاهی به گوشیم که تو دستش بود انداختم و گفتم: _چیزی نیست، کیه؟ گوشی رو طرفم گرفت و گفت: _کیارشه، مژگان رو که برده بودی، خونه زنگ زد. کارت داشت. گفتم خونه نیستی، گفت به گوشیش زنگ میزنم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل