#تجربه_من ۶۷۴
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#عقیم_سازی
#وازکتومی
#قسمت_دوم
همسرم استدلالش این بود که این خواست خدا بوده که این اتفاق بیفته و ما دیگه بچه نیاریم ولی من قبول نمیکردم و میگفتم ما نباید کاری رو که خودمون انجام میدیم رو، صرفا بذاریم به حساب خواست خدا...
خلاصه دیگه نگم که چی گذشت تو اون چند سال که خودش یه کتابه
دو بار راضی شد که عمل باز کردن رو انجام بده، هر دو بار طی یک اتفاق نادر و عجیب کنسل شد، دیگه حال روز انسانی که همه زندگیشو باخته، داشتم و کم کم داشت باورم میشد که قسمتم نیست...
تا اینکه اتفاقی تو یک مهمونی، دوستی که تو مرکز باروری زوجهای نابارور کار میکرد و همسایه دیوار به دیوار مون بود، درباره مشکل مون راهنماییم کرد و گفت، اصلا عمل باز کردن کار درستی نیست و جواب دهی خیلی ضعیفی داره، بهترین و راحت ترین راه، آی وی اف هستش، مخصوصا که خانوم مشکل ناباروری نداشته باشه، صد در صد جواب میده...
و از اونجایی که خدا بخواد کاری بشه، خیلی خیلی قشنگ انجام میشه...
دوباره خیلی جدی شروع کردم با همسرم صحبت و قرار شد برای بار آخر استخاره کنه که اینبار هم بریم دنبال این کار یا برای همیشه فراموش کنیم.
جواب استخاره خیلی خوب اومد و اینکه کار بسیار پسندیده ای هست و باعث تعجب همه میشه
بعد از اون انگار همه کارها رو روال افتاد چند روز یکبار به همراه همسایمون که دکترم بود، به مرکز مراجعه میکردم برای انجام کارها و هر بار در کمال ناباوری زوجهایی رو که برای درمان به اونجا اومده بودن رو میدیدیم که چقدر مشقت و سختی متحمل شدن، سالهاست مراجعه میکنن، چه هزینه ها کردن و هنوز بچه دار نشدن...
اولا از اینکه اینقدر راحت خدا دوتا دسته گل بهم داد و قدر ندونستم خجالت میکشیدم و دوم اصلا انتظار اینکه نتیجه بگیرم نداشتم و باور هم نمیکردم دوباره روزی بیاد نوزاد داشته باشم و میگفتم همین قدر که قدم تو این راه گذاشتم، شکر، خدا قبول میکنه ازم، چون مسیر خیلی سختی بود و مراحل ناراحت کننده ای داشت و نکات ریزی داشت که همه رعایت میکردن برای نتیجه گرفتن که تازه بیشترشون نتیجه نمیگرفتن و من بیشتر این نکات رو واقعا نتونستم رعایت کنم و دیگه تقریبا هر روز بیشتر به این حرف شوهرم میرسیدم که قسمتمون نیست
ولی ته دلم میگفتم حداقل اون دنیا میتونم بگم به حرف رهبرم بی تفاوت نبودم و بالاخره یه کاری کردم.
درست زمانی که سردار دلها ما رو تنها گذاشت، استراحت مطلق بودم، خیلی بیقرار و ناراحت و ناامید بودم و می گفتم من که باردار نیستم، پس برا چی نرم تشییع، رفتم و تمام مسیر گریه کردم.
وقتی چند روز بعد وقتی آزمایش دادم، فهمیدم که باردارم فقط در بهت و تعجب بودم حتی تا آخر بارداری هم همینطور همسرم خیلی خوشحال بود.
هم به خاطر کرونا، هم به خاطر استرسهای مراکز درمان، زیاد دکتر نرفتم هر جا میخواستم برم، میدونستم که با کلی هجمه مواجه میشم که دیگه میخواستی چیکار، هم دختر داشتی، هم پسر...
حتی برای غربالگری هم نرفتم، با خودمون گفتین جای اگر مشکلی هم داشته باشه ما که اهل سقط کردن نیستیم، پس برا چی بریم.
هر دو فقط خدا رو شکر میکردیم، مخصوصا روزی که سونوگرافی دوقلو بودنشون رو اعلام کرد، باورش واقعا سخت بود، این همه لطف خدا...
👈ادامه در پست بعدی
کانال "دوتا کافی نیست"
http://ble.ir/join/ODM2ODJiYW