القصه،
روزی، روزگاری،
یکی بود، یه عده هم، بودن.
یه جایی اُونوَرتر، ..... اردوگاهی بود، اسمش بود "قفس چهار موصل".
قفس معنیش تو فارسی با عربی متفاوته، مثل کلمه ی "مُخیَم" که تو عربی یعنی اردوگاه، ولی تو فارسی یعنی جایی که خیمه زدن.
سیدعلی اکبر ابوترابی فرد، رهبر قفسیان بود.
احمد روزبهانی (احمد هیبت الله روزبهانی)، فرمانده ایرانی قفس بود.
مجید غلاث (مجید غلامرضا محمد) معاون احمد بود.
فریدون بیاتی، شهردار قفس بود.
جلیل اخباری، معاون اجرایی شهرداری قفس بود.
قاسم کمپانی، معاون فنی (کمرشکن، آرتروز بند، قولنج گیر) شهردار قفس بود.
جمشید نریمانی، شَف (the Chef) قفس بود.
رضا ..... بهیار (دارای مدرک پزشکی افتخاری از طرف اسراء) قفس بود.
خلاصه..... همه ی بلبلان و عقابها و گنجیشکا، در قفس جمع بودن.
یه روز گروهبان عراقی گفت: یه کامیون میاد که بلوک سیمانی بیاره تو قفس.
یه کامیون تَک (شیش چرخ) عقب، عقب، از در اصلی ی قفس وارد شد.
دو لَک درهای عقب کامیون به دو طرف باز بود و محکم شده بود.
ده. بیست تا!!! بلوک سیمانی، عقب کامیون بود.
وسط قسمت باری کامیون یه پرده بود که قسمت باری رو تقریبا نصف کرده بود.
کامیون یاواش یاولش اومد تا قسمت انتهای قفس، زیر سایبون که قبلا محل پارک خودروهای ارتشی بوده.
بچه ها، اونایی که نوبت تیمشون بود، داشتن تو زمین انتهای قفس با تنها توپِ تنهای قفس، فوتبال بازی میکرون.
ولی،...... همه چی مش کوک بود.
برا بیست تا بلوک، کامیون؟
اصلا بلوک برا چی؟
چرا کامیونه، عقبشو مث گاومیش فَحل شده، هی به این طرف و اونطرف میچرخوند؟
یه کم کنجکاو شدیم و خریدارانه نگا کردیم، دیدیم گوشه ی پرده ی وسط اتاق باری کامیون، یه گوشه اش، یه چیز شیشه ای گرد، اومده بیرون.
هاااااا، معلوم شد میخوان از زندگی اسرا در قفس فیلم بگیرن و .....
این، یه موقعیت استراتژیک در روابط بین الملل اردوگاه بود. موضوع تنها به رئیس جمهور و وزارت کشور قفس بر نمیگشت، لازم بود رهبری قفس راهبرد رو مشخص کنه.
احمد وایستاده بود و گفت: مجید، زودی برو ببین نظر حاجی چیه؟
دویدم و دویدم، درِ آسایشگاه حاجی رسیدم.
نشسته بود و طبق معمول یه زانو رو زمین و یه زانو در بغل،
ماجری را گفتم.
حاجی که همیشه در مواجهه با قضایا چند دقیقه ای فکر میکرد و تو اون زمان فکر کردن گاه گاه سر تکان میداد و لب پایین رو به نرمی لای دندونها میغلتوند، اینبار فقط چند ثانیه فک کرد و گفت: خب،آقاجون، بهشون بفرمایید چرا اونطور؟ دوربینشونو بیارن پایین درست و حسابی فیلم بگیرن.
چشام گرد شد، این، یک تحرک فعالانه در سیاست خارجی ما بود. یک اقدام بیباکانه، که یکباره و قلفتی، دیدگاه ما را در روابط بین المللی مون تغییر میداد.
چون تصمیم و اقدام باید سریع انجام میشد، با چشمان گردشده بلند شدم و تندی رفتم کنار احمد و رهنمود در صحنه ی سیاسی رو گفتم.
احمد هم یه کَم چشاش گرد شد، ولی زودی، چشاشو از گردی درآورد و رفت جلو استوار عراقی و انگار که ما از قبلها، سیاست خودمونو در روابط بین الملل تدوین کردیم، خیلی ساده گفت: چرا دوربینو پایین نمیارین و فیلم بگیرین؟
حالا نوبت گرد شدن چشای عراقی ها بود، هم چشاشون گرد شد، هم چشاشون به همدیگه و بصورت استفهامی خیره گردید.
خلاصه، قرار شد همه، حرکات عادی خودشونو داشته باشن، فقط یواشکی دو تیم فوتبال، تجهیزات بازی رو تغییر دادن، کفشای کتونی ی پاره و وصله شده رو با دمپایی عوض کردن.
با دمپایی بازی کردن، و گاه گاه با ضربه ی پایی به توپ، دمپایی بازیکن هم به هوا میپرید.
از قدم زدنها وسط اردوگاه، از آشپزی ی آشپزها در هوای داغ و جهنمی آشپزخانه، از لباس شستن اسرا فیلم گرفتن و رفتن.
در یک فیلم، یکی به سناریو میچسبه که خوب بود یا نبود، یکی به موسیقی فیلم، یکی به هنرپیشه و یکی به ....
ولی، من نظرم اینه که باید دید، فیلم در مجموع و پس از پایانِ تماشای فیلم، چه منظر یا دیدگاهی در بیننده ایجاد کرده، یا چه تغییری در دیدگاه تماشاچی ایجاد کرده.
و با این فیلمی که آن روز گرفتند، حال، هر چقدر سانسور و تغییر ایجاد کنند، فکر نمیکنم بیننده ی عراقی، به این منظر یا ديدگاه برسد که: ما با اسراء خوب رفتار میکنیم.
ولی، هنوز نفهمیدم که چطو شد حاجی، اونروز، در مواجهه با اون قضیه، که در بُعد سیاست خارجی و روابط بین الملل ما بود. فقط چند ثانیه فک کرد؟
https://eitaa.com/payamazadegankhorasan
https://splus.ir/payamazadegankhorasan