#فرشته_ها_عاشق_می_شوند
#پارت۴۴
اشك تو چشمهاي خانم افتخاري جمع شده بود، با سر جواب مثبت داد. مادر رويا به
طرفش رفت، هر دو همديگر را در آغوش گرفتند و سر و روي همديگر را بوسيدند. مادر رويا كه انگار دختر خودش را بعد از سالها ديده باشد با لهجه ي جنوبي ميگفت :
- الهي قربونت بِرُم خانم ناجي. تو كجا اينجا كجا! قدم رو چشامون گذاشتي.
گريه امان نميداد، خانم افتخاري حرفي بزند. اولين بار بود كه گريه اش را ميديدم، آن هم آن طوري با سوز دل. هر دویشان پاهایشان سست شد و همان جا روي زمين وسط هال نشستند.
من و مريم و رويا هم که مات و مبهوت، به همديگر نگاه ميكرديم، يك گوشه، روي
زمين نشستيم .
خانم افتخاري با چشم هاي قرمز و پر از اشك، به عكس شهيد اشاره كرد و با بغض گفت :
-مجتبي؟!
مادر رويا هم كه پهناي صورتش خيس بود، با همان لهجه ي زيبایش گفت :
- ها! مجتبي مه. مجتبي مم رفت،پركشيد.
خودش را به حالت غم، به راست و چپ تكان ميداد و ميگفت :
-طاقت نِداشت. موندني نِبود. مو چيز نِشُدَني، ازش ميخواسُم. بيقرارياش، طاقِتِمو برد .
اجازشِه گرفت. دِسُ پامونه بوسيد و گفت:
- ننه! تا حالا هرچي ازت خواستُم ن به نِه نگفتي، اين يكي ام نه نِگو...
خانم افتخاري در حاليكه اشكهایش را پاك ميكرد گفت :
-سليمه بانو! پس اجازه دادي؟ راضي شدي؟ دل كندي؟
سليمه بانو گفت
-ها! دل كَندُم، مگه خودت نگفته بودي، آدم بايد بهترين چيزِش در راه خدا بده. مجتبي عزيزُم بود، رو زمين راه نم.يرفت، رو چشماي مو راه ميرفت، نِفِسُم بود، جونُم بود، مجتبي رو از امام حسن مجتبي(ع) گرفته بودُم. بعد از هشت سال نازايي و دوا درمون. مو خيلي سخت بچُم ميشد، بعد از مجتبي چهارده- پونزده سال طول كشيد، تا خدا رويايِ بهم داد.
بعد در حاليكه به سينه ميكوبيد گفت :
- مونَم دادُم، عزيزترينمو دادُم.
ميگفت: ننه، راضي نشي، نميرُم. ولي به مو بگو كه تو اسلام جهاد واجب نيس، مونم
نميرُم. ميگفت: مگه مو از علي اكبر حسين عزيزترُم؟ مگه از پسراي حضرت زينب(س) با ارزشترُم؟ ميگفتُم: عزيُزم. مو طاقتُم ِكمِه. قربون درد دل زينب(س) بِرُم، مو زينب(س) نيسُم .
ميگفت: خُو، مُنُم علي اكبر نيسُم؟
اجازه داده بودُم، ولي دِلُم راضي نميشد مجتبي مه پر پر ببينُم. اون اولها كه تو كمپ بوديم، خيلي چيزايِ ديدُم، خو بعدِ سقوط خرمشهر، ما تو كمپ زندگي ميكرديم. خبر شهادت خيلي جوونا رِ برا مادراشون مي آوردن. از اي صحنه ها اونجا زياد بود، از جِوون سيزده ساله بگير تا پيرمرد هفتاد- هشتاد ساله، تا دختراي ِجوون كه ميرفتن امدادگري، همه تو
جنگ يه سهمي داشتن. اصلا خيليا ميگفتن تحمل و صبر ما بِرا شهادت بِچامون كه هنر نيس ِوظيفه اس....
⚡️
@payame_kosar