سوار بر اسب میشود، سنگینی نگاه پدر حتی اسب را از حرکت وا میدارد، پیاده میشود. به سمت پدر بازمیگردد، حیا اجازه نمیدهد به پدر که در آغوش گیرد نهالش را، علی عطش را در چشمان پدر میابد، قدمی به جلو برمیدارد جسم در جسم میاندازد، یکی میشود، روح حالا یک نفر است، جسم هم همینطور...
قلبها پشت قفسهی تن چنان ملتهب میکوبند تا بهم برسند.
پسر با نگاهی مملو از حیا از پدر تن میکَنَد.
به میدان روانه میشود