#درس7
#داستان_نشانه_اِ_ــِ_ـہ_ه
چهار تا خواهر بودن كه هميشه با هم بازي ميكردن
ي روز صبح از خواب بيدار شدن و ديدن كه برف زيادي اومده و حياط پر از برفه
خواهر بزرگه يِ پارو برميداره و ميگه ِ اِ_اِ _اِ
زودتر بيدار شيد تا برف هست بريم بازي كنيم .( اِ ) از همه اولتر ميره و شروع ميكنه برفا رو با پاروش يجا جمع ميكنه و ي سرسره ي بزرگ درست ميكنه
خواهر كوچيكه هي زير دست و پاي بقيه بود( ِ )
خواهر ديگه شون ميره بالاي سرسره و قِل قِل ميخوره و مياد پايين (ه)
يكي ديگه از خواهرا ميگه من بعد از همه دوست دارم ليز بخورم
و هر كي دوست داره ميتونه دستمو بگيره و پشت سر من ليز بخوره(ـہ)
@pdfavaliha