به نام خدا
یادت باشد
پارت ۶
داخل پذیرایی روبروی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت:«فرزانه! اون روزی که تو جواب رد دادی، من حمید رو دیدم. وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی، رنگش عوض شد! خیلی دوستت داره.» به شوخی گفتم:«ننه باور نکن،جوونای امروزی صبح عاشق میشن،شب یادشون میره!» گفت:«دختر!من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم.می دونم حمید خاطرخواهته.توی خونه اسمت رو می بریم لپش قرمز میشه.الآن که سعید نامزد کرده،حمید تنها مونده.از خر شیطون پیاده شو.جواب بله رو بده.حمید پسر خوبیه.» از قدیم در خانه عمه همین حرف بود. بحث ازدواج دوقلوهای عمه که پیش می آمد، همه می گفتند:«باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم،وگرنه تکلیف حمید که مشخصه؛دختر سرهنگ رو می خواد.»
می خواستم بحث را عوض کنم. گفتم:«باشه ننه،قبول!حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم.یه قصه ی عزیز و نگار تعریف کن.دلم برای قدیما که دور هم می نشستیم و قصه می گفتی تنگ شده»، ولی ننه بد پیله کرده بود. بعد از جواب منفی به خواستگاری، تنها کسی که در این مورد حرف می زد ننه بود. بالاخره دوست داشت نوه هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد. روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند.
داخل حیاط خودم را مشغول کتاب کرده بودم که ننه صدایم کرد، بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت:«فرزانه!می بینی چه پسر خوش قد و بالایی شده؟رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله! به نظرم شما خیلی به هم میاین.آرزومه عروسی شما دوتا رو ببینم.»
عکس نوههایش را در کیف پولش گذاشته بود. از حمید همان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود.
ادامه دارد...