به نام خدا🤍 یادت باشد🌿 پارت ۹🕊 پیش خودم گفتم من هم مثل همسر شهید نیت می کنم. حساب و کتاب کردم، دیدم چهل روز روزه، آن هم با این گرمای تابستان خیلی زیاد است، حدس زدم احتمالاً همسر شهید در زمستان چنین نذری کرده باشد! تصمیم گرفتم به جای روزه، چهل روز دعای توسل بخوانم به این نیت که « از این وضعیت خارج بشوم، هر چه که خیر است همان اتفاق بیفتد و آن کسی که خدا دوست دارد نصیبم بشود». از همان روز نذرم را شروع کردم. هیچ کس از عهد من با خبر نبود؛ حتی مادرم. هر روز بعد از نماز مغرب و عشا دعای توسل می خواندم و امیدوار بودم خود ائمه کمک حالم باشند. ••• پنجم شهریور سال نود و یک، روز های گرم و شیرین تابستان، ساعت چهار بعد از ظهر، کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس می زد. از پنجره هم که به حیاط نگاه می کردی، می دیدی همه گل ها و بوته های داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند. در حالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود، گاهی وقت ها چشم هایم را می بستم و از شریور ماه به مهرماه می رفتم، به پاییز؛ به روز هایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همه بالا و بلندی هایش تجربه کنم. دوباره چشم هایم را باز می کردم و خودم را در باغچه بین گل ها و درخت های وسط حیاط کوچکمان پیدا می کردم. علاقه من به گل و گیاه بر می گشت به همان دوران کودکی که اکثراً بابا ماموریت می رفت و خانه نبود. برای اینکه این تنهایی ها اذیتم نکند همیشه سر و کارم با گل و باغچه و درخت بود. ادامه دارد...