عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_چهارم بسم رب العشق روی صندلی نشستم و به عکس مادرم رو رصد میکنم چقدر
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 ✨بسم الرب العشق✨ توی ذهنم تکرار میکنم +محسن محمودی محسن محمودی حتما باید ترم پنجم باشه یا شایدم شیشم بعد از اتمام کلاس به سمت در اتاقک میرم تا ته توی کلاس محسن رو دربیارم حتما اینجا درس میخونه وگرنه هرروز اینجا نبود همینطور به سمت در خروجی میرم که خوردن چیز نسبتا محکمی به سرم باعث توقفم میشه جامدادی بنفشی جلوی پام افتاده با خشونت به پشت سرم برمیگردم که ببینم کار کدوم واحمقیه؟ که ستاره یکی از دخترای به قول خودش باکلاس اما به نظر من بی ارزش کلاس روبروم میبنم جامدادی رو برمیدارن و با خشونت پرت میکنم توی بغلش +چته روانی _میبنم که چادر میپوششی!!رفتی قاطی املا نفس عمیقی میکشم +فعلا که امل تویی... _بهت پیشنهاد میکنم برش داری وگرنه دید همه نسبت بهت عوض میشه +به حرف تو نپوشیدم که بخام به حرف تو درش بیارم فورا از کلاس خارج میشم توی آینه دانشگاه خودم رو نگاه میکنم چادرم رو محکم تر ازقبل میگیرم + حتی اگه قرار به زیباتر بودنه من با چادرم زیباترم آقای حمیدی رو از توی آینه میبینم که داره به سمت مدیریت میره مرد خوبیه و شاید تنها کسی که میتونه منو تو پیداکردن محسن یاری کنه سریع به سمتش میرم +سلام آقای حمیدی _سلام بفرمایید +ببخشید میشه تو پیدا کردن یه نفر کمکم کنید ابروهاش به نشانه تعجب بالا میاره +اسمش محسن محمودی فقط میخام ببینم تو این دانشگاهه یا نه؟؟ سرش رو انداخت پایین بعد از چند لحظه گفت +همرام بیا باهم داخل دفتر مدیریت شدیم پشت میز نشست و کامپیوتر رو روشن کرد بعد از چند دقیقه گشتن توی کامپیوتر گفت _متاسفانه همچین کسی اینجا نیست.... روی صندلی میشینم و مشغول مرور جزوه هام میشم امروز بر خلاف روزای دیگه چادر میپوشیدم راحتتر بود دیگه گرفتن چادر برام سخت نبود و اگر هم سخت بود بخاطر علاقه زیادی که تو دلم نسبت به چادر ایجاد شد همه سختی هاش رو با جون و دل میپذیرفتم بخاطر محسن چادری شدم فقط و فقط بخاطر اون اما حالا حتی اگه اونم ازم بخاد چادرم رو برنمیدارم خدایا این حس از کجا اومده؟ در اتاق باز شد با تعجب به طرف در برگشتم صدیقه با دیدن چهره ی بهت زده ی من خندید و گفت _ببخشید تق تق میشه بیام تو؟ +من دیگه به کارات عادت دارم جزوه هام رو نگاه کرد _داری درس میخونی؟؟ _نه پس دارم نقاشی میکشم _خب زود درستو بخون جایی دعوتیم +کجا؟؟ _خونه دوست رضا پدرش از کربلا برگشته میخاد شام بده +کدومش _آقای محمودی با تهاجم از سرجام پریدم +تو الااااااان باید به من بگی؟؟ _خ..خوب باشه اگه نخوای بری مشکلی نیس از سرجام بلند شدم +برو بابا _بلههههه؟ یقه اش رو گرفتم +من چی بپوشم صدیقه چی بپووووووشم؟؟؟ _فقط یه مهمونی ساده اس خواهر من با اخم به سمتش برگشتم +هست که هست ... نزدیکم شد _برا کی میخای تیپ بزنی کلک؟؟ +🙄 _ببین میخای پسر آقایدمحمودی رو برات درست کنم +هان؟؟ خندید و گفت _آقا محمدو میگم تا کسی نیومده برات تورش کنم با صدای تقریبا بلند و شاکی گفتم +صدیقههههههه! من یه نفر دیگه رو میخام صدیقه با حیرت گفت _واقعا؟؟ ای خداااا چی گفتم +نه بابا ههه دارم میشوخم @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆