گفتم: چه خبر از خط. اوضاع خوبه؟ یک مدت میدیدم میآید و میرود. بچهها خیلی تحویلش میگرفتند. نمیدانم چرا نپرسیدم این کی هست اصلا. همینطوری خوشم آمده بود ازش. گفتم برویم یک گپی بزنیم. با هم رفتیم توی سنگر فرماندهی. رفت چای آورد، چهارزانو نشست کنار من. دستم را گرفت توی دستش، از اصفهان و خانهشان و چاییهای مادرش حرف زد. اصلا به نظرم نمیآمد فرمانده لشکر باشد.
#شهید_حسین_خرازی
🔻عشق یعنی یه پلاک 🔻
🆔
@pelak_shohadaa