✨ خاطره ای از حاج احمد متوسلیان
@pelakkhakii
از سرما کلافه شده بود
سرِ جاش درجا ميزد
ته تـفنگ مى خورد زمين، قِرچ قرچ صدا مى داد.
یه ماشين تويوتا جلوتر زد رو ترمز
حاج احـمد پیاده شد رفت طـرف پسرک:
ـ تـو مثـلاَ نگهبانى اين جا؟ اين چــه وضعشه؟ يکى بايد مراقب خودت بـاشه !!! ميدونى اين جاده چقدر خطرناكه ؟
مثل طلبكارها حرف ميزدنزديك پسرك شد.
ـ ببينم تفنگتو؟؟
تفنگ رو از دست پسرک کـشید بيرون.
ـ چرا تميزش نكردى!؟ اين تفنگه يا لوله بخارى؟
پسرك تفنگ رو از دستش کشید بيرون و زد زير گريه و گفت :
ـ تو چطور جرات ميكنى به من امر و نهى كنى؟! ميدونى من نيروى كى ام؟!
من نيروى برادر احمدم!
اگه بفهمه با من اينجورى رفتار كردى حسابتو ميرسه
بعدم روش رو بگردوند گفت:
«اصلا خودت بودى ميتونستى توى اين سرما نگهبانى بدى؟؟؟»
احمد، شونه هاى پسرك رو گرفت و محكم بغلش كرد.
بى صدا شروع كرد به اشك ريختن
به پسرك گفت؛
توروخدا منو ببخش
پسرك شروع كرد بــه وول خوردن كه شونش رو از دستای قدرتمند حاجى بیـرون بكشه،
كه يهو دستش خورد به كلاه پشمى احمد.
كلاه افتاد
شناختش
سرش رو گذاشت رو شونش و يه دل سير گريه كرد...
او مصداق واقعی آیه ی ۲۹ سوره ی فتح بود
✨أَشِدّاءُ عَلَى الكُفّارِ رُحَماءُ بَينَهُم ۖ ✨
👇👇🌸🌷
@pelakkhakii
👆👆🌸🌷