داستان واقعی از یک وکیل!
روزی که زودتر به منزل برگشتم، مردی غریبه را در اتاق همسرم دیدم... می دانستم که اگر آن مرد را بکشم هیچ شاهدی ندارم و مجازات میشوم! فقط به او گفتم از خانه من برو بیرون!
آن مرد رفت و به بی غیرتی من خندید، ولی خبر نداشت که چه کاری با او خواهم کرد!!
به زنم گفتم وسایلت را جمع کن، تو را به خانه پدرت ببرم ، در طول مسیر بغض گلویم را گرفته بود و هیچی نمی گفتم...
ادامه این ماجرای عجیب باز شود...👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1980432395Cf692b1e675