"قسمت یازدهم"🌱
«
#تنهامیانداعش»
صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه های
من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را
به خوبی حس میکردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار
شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به
کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و
همچنان سر به زیر میخندید. انگار همه تلخیهای این
چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود،
ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید. چین
و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست
اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر
جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. زنعمو به
دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و
بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن
یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و
همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً
نمیفهمیدم چه خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را
پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی
شروع کرد :»نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم
باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان
وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین
علیه السلام رو از دست نمیدم!« حرفهای عمو سرم را
بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم
نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است.
پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با
شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته
| ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄ ̄
| گروه فرهنگی حسنا✨🤍
http://eitaa.com/pemamhasanh14kh
🪴☕
https://chat.whatsapp.com/D9rni6GSFvk4yXTMWblwD5
|_______________
┄┅┄┅ 💛✾🧡 ┅┄┅┄