💢به یکباره دیدم بلند گوی مسجد 🕌به صدا درآمد مولوی مسجد محلمان بود.
🔊صدایش پر از استرس🗣 بود صدا میزد مردم از خانه ها خارج نشوید مواظب ناموستان باشید عده ای نا جوانمرد وارد روستا شده اند و نوامیس شما را باخود به گروگان خواهند برد .
🔹به یکباره صدای مولوی قطع شد صدای تیر و تفنگ بلند شد نمیدانم چه خبر شده؟
🏃♂ پدرم هراسان به خانه آمد گفت درها را ببندید و برقها را خاموش کنید در آغوش پدرمان پریدیم پدرم رنگ به رخسار نداشت😢 آب دهنش را به زور قورت داد گفت عده ای متجاوزگر وارد روستا شدند با چشمان خودم دیدم دختر همسایه را کشان کشان با خودشان بردند 😭پدرش زار میزد که نبریدش جواب پدرش گلوله ای میان قلبش بود و بس -سهم زمین از وجود پدر دخترک خونی سرخ بود که بر زمین ریخت -تمام خواهر وبرادرانم یک گوشه کز کرده بودند و آستین به دندان گرفتند -صدای پا می آمد انگار عده ای دارند به خانه ما نزدیک میشوند
🔹نفسها درسینه حبس شده بود وای خدایا🙏 امشب ما سهم کدامیک ازاین خدابی خبرها خواهیم شد- همه آرزوی مرگ میکردیم
🔹 ناگهان لگدی به در خورد و در به سرعت باز شد و صدای همه بچه ها بلند شد خدایا به فریادمان برس نانجیبی وارد شد وگلوله ای نثار پدرم کرد برق روشن شد و فقط چیزی را که بیادم هست پیراهن سفید پدرم بود که رنگ خون گرفته بود -نامرد روزگار تا دست به گیسوانم انداخت😱 فریاد زدم و به ناگاه از خواب پریدم آه خدای من -صدای اذان از مناره های مسجد بلند بود مولوی داشت اذان میگفت خواهرانم در خواب راحتی بودند و مادرم ازصدای جیغ😭 من از خواب پریده بود.
🔹 وکاسه ای آب برایم آورد ماجرا را برایش تعریف کردم در همین حال وهوا تا ساعت ده ونیم صبح لرزه بر بدنم بود تااینکه بازهم صدای مولوی مان ازمسجد بلند شد جمع بشوید مهمان داریم چه مهمانی-سراسیمه چادر به سرکردم سرکوچه بچه های مدرسه را دیدم در اوج آرامش با خانم مدیر به سمت مسجد میرفتند من هم به دنبالشان تا به مسجد رسیدیم هنوز ازخواب وحشتناک دیشب وحشت به تنم مانده بود دست و پایم می لرزید انگار زبانم خوب در دهانم نمی چرخید لکنت گرفته بودم - درب مسجد دیدم چندین ماشین مرزبانی🚔 درب مسجد ایستاده اند و چند درجه دار بالباسهایی که بوی امنیت می داد-👮♂ آه نفس راحتی کشیدم آری لباسشان مقدس بود و باید براین لباس مقدس بوسه زد اگر این مرزبانان غیور نبودند شاید سهم ما دختران مرزی هر شب همان خوابهای وحشتناکی بود که شاید روزی به حقیقت تبدیل میشد شاخه گلی🌹 تقدیمشان کردیم بدان مفهوم که آرامش شب وروز من مدیون توست ای قهرمان.
🔹 همان لحظه ها بود که یاد حاج قاسم سلیمانی افتادم که میگفت اگر در آن طرف مرزها جلوی داعش را نمی گرفتیم شاید امروز داعش گیسوان ما😢😔 را در برابر نگاه پدرانمان چنگ می انداخت .
🔹 بازبان بی زبانی و بانگاهی پر امید به مرزبان دم در گفتم همیشه برایتان دعا🤲 میکنیم که ارمغان حضورتان فقط امنیت است وشیرینی و امروز فهمیدم اگر امنیت نباشد زندگی نیست
🔹وبا لبخند به مرزبانان گفتم دخترمرزنشین دخترمرزبان است پدرم دعایم بدرقه راهت -مرزبان با تبسمی بر لب که انگار امید را جلوه گرست گفت این لباس من کفن میشود روزیکه اجنبی بخواهد نگاه چپ به دختران ما بیاندازد.
🔹 چقدر حرفش پر مفهوم بود ایکاش همه بتوانند سالها این یک جمله را تفسیر کنند وقت خداحافظی متوجه شدم در کنار مرزبانان دیگر دست و پایم نمی لرزد و زبانم دیگر لکنت ندارد.
🔹نویسنده متن آیدا دوستی
یکی از دختران مرزنشین شهرستان مرزی خواف کشورم ایران ❤️