یادت باشد... * 。 • ˚ ˚ ˛ ˚ ˛ • 。* 。° 。* 。 • ˚ نوبتمون که شد، مامانم رو هم با خودمون بردیم، من و مامانم جلو تر میرفتیم و حمید پشت سرمون میومد. وقتی به مطب دکتر رسیدیم، مامانم جلو رفت و از منشی که یه مرد جوان بود پرسید:دکتر هست یانه؟ من شب جواب داد:برای دکتر مشکلی پیش اومده نمیاد. نوبتتون به سه شنبه موکول شد. مامانم پیش ما که برگشت. حمید گفت :زندایی شما چرا رفتی جلو؟ خودم میرم برای هفته بعد هماهنگ میکنم، شما همینجا بشینید. حمید که جلو رفت، مامانم خیلی آروم و با خنده گفت:فرزانه! این از بابای توهم بد تره! فقط لبخند زدم. خجالتی تر از این، این بود که به مامانم بگم:خوبه دیگه، رو همسر ایندش حساسه! از مطب که بیرون اومدیم، حمید خیلی اصرار کرد تا مارو تا یه جایی برسونه، ولی ما چون برای خرید وسایل نیاز مامانم میخواستیم بریم بازار از همون جا از حمید جدا شدیم. ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313