🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
طُ را از خاطر بردم نیما رفته بود لباسشو عوض کنه و دوش بگیره. چایی رو دم کردم و اومدم توی سالن تی وی
طُ را از خاطر بردم حرفم رو قطع کرد و لحن نگرانی گفت: -شهاب خودتی! داداشی تو رو خدا بگو چت شده؟ نیما چی داره میگه؟ نذاشتم ادامه بده، اومدم توحرفش گفتم: -چرت و پرت گفته؛ هنوز این آفتاب پرست و نشناختی شیطون و درس میده؛ تازه خبر نداری، االن که داشت با تو صحبت می کرد تو چت خصوصی یه دختره بود، داشتن تازه با هم آشنا می شدن. یه چشم و ابرو برای نیما اومدم که نیما به طرف گوشیم حمله کرد. در حالی که تقال می کرد تا گوشی رو از دستم بیرون بکشه، صداشو بلند کرده بود. -شیرین خانوم به جون عمه کوچیکم داره دروغ میگه، حرف یه معتاد پی زوری رو باور نکنین. نیمارو با دست آزادم به طرف در هولش دادم. صدای شیرین از پشت خط میومد که با کالفگی داد میزد )هیچ معلوم هست اونجا چه خبره؟( باالخره به زور نیما رو از اتاق انداختم بیرون و در و از تو قفل کردم. صدای جیغ های شیرین لحظه ای قطع نمیشد. همین که موبایلمو به گوشم نزدیک کردم، صدای جیغ و دادهای شیرین گوشموکر کرد. -ای خدا، یکی جواب این گوشی بی صاحب و بده، الـــو...شهـــــــاب...نیمــــآ. گوشی روکمی فاصله دادم و بلند گفتم: -شیرین چه خبرته؟! گوشم کر شد. هنوز صداش با ته مایعی ای از جیغ همراه بود. -شهاب چرا جواب منو درست و حسابی نمیدی؟ نیما میگه تو معتاد شدی! تو رو ارواح خاک مامان آرزو، راسته؟ ای خدا، آخه دردت چی بود؟ بعد با هق هق گریه گفت: -بی پول بودی؟! نکنه عاشق شدی؟! جیغ بنفشی کشید وگفت: -چه مرگت بود که رفتی معتاد شدی، هـــان؟ با عصبانیت داد کشیدم: -یک دقیقه خفه خون بگیر؟! صداش به یک باره قطع شد. نفس راحتی کشیدم.