طُ را از خاطر بردم🤍
نویسنده:مریم یوسفی
نگاری قهری باهام؟ بعد خودمو لوس کردم و لبامو ورچیدم.
-دلت میـــــاد؟!
چپ چپ نگام کرد، به زور جلوی خودشوگرفته بود که نخنده. صورتشو به طرف پنجره برگردوند. پنجاه درصد قضیه حل شد،
می ریم تو کار خر کردن.
-دیدی خندیدی؟ پس آشتی، آشتی. حاالم به خاطره رفع کدورت و شیرینی قبولی و آشتی کنون، می ریم پیتزا اُرکیده مهمون
من، چطوره؟
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای زنگ گوشیم بلند شد. از توی کولم گوشیمو بیرون آوردم. عکس نوید روی صفحه گوشی
چشمک میزد. با ذوق جواب دادم.
-سالم داداش گلم.
صدای پر انرژی و مردانه نوید توی گوشی پیچید.
-سالم عرض شد به خواهر ته دیگی خودم، چطوری گربه ملوسه؟ با صدای دلخوری خودمو لوس کردم و گفتم: بدجنس دلت
می یاد به من بگی ته دیگی؟ یا گربه؟
-خوب چی بگم؟ لب شتری خوبه؟
با جیغ گفتم:
-نویـــــــــد، بی ادب لب های من قلوهای نه شتری!
با خنده گفت: دلم برای جیغ جیغات تنگ شده بود خواهر کوچیکه، مامان اینا چطورن؟
-همه خوبیم، ریما چی کار می کنه؟ دیگه احوالی از ما نمی گیره؟ خیلی بی معرفت شدین.
برعکس االن با نریمان جفتشون کنار دستم نشستن، نریمان همش گوشی رو می کشه می خواد باهات صحبت کنه.
با ذوق زدگی گفتم:
-الهی عمه فداش بشه گوشی رو بده بهش.
با نریمان صحبت کردم، از طرز حرف زدنش کلی پشت تلفن خندیدم و ذوق مرگ شدم. هنوز سه سالش کامل نشده بود؛ بعدِ
اون ریما گوشی رو گرفت. ریما عالوه بر اینکه زن نوید بود، دختر داییمم میشد. خیلی باهاش راحت بودم، کلی از اونم گله
کردم. وقتی بهش گفتم قبول شدم خیلی خوشحال شد و خودش و نوید بهم تبریک گفتن. از موضوع خواستگاری و نامزدی
هم خبر داشتن. همهی اطالعات و مامان زودتر از من بهشون داده بود. در آخر قضیه نذر و سفر به مشهد و بهشون گفتم و قول
دادم خیلی زود ببینمشون. خداحافظی کردم و تماسو قطع کردم