🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت7 روی نیمکت نشستم که دیدم وایساده و نمی شینه . وسط نیمک
ࢪمآن↯ ﴿ جلوی یه مسجد وایساد. پشت سرش پارک کردم و پیاده شدم. سمت دوتا جون ی که دم در بود رفت و دست و سلام کردن. منم سلام کردن و اون هم موادب جواب مو دادن. با سوالی که توی ذهن ام اومد نتونستم صبر کنم و وسط حرف شون پریدم و گفتم: - من سوال دارم. نیک سرشت حرف شو خورد و گفت: - بفرماید. کیف مو روی دوشم جا به جا کردم و گفتم: - شما که به طرف مقابل نگاه نمی کنید خوب شاید طرف مقابل فکر کنه نسبت به حرفای اون بی تفاوت اید و ناراحت بشه! یکی از رفیق هاش گفت: - ببنید خواهرم برای ما انقدر زن و دختر جایگاه مقام و والایی داره که به خودمون اجازه نمی دیم توی صورت شون خیره بشیم‌! زن وسیله نیست که هر کی رسید زل بزنه بهش! مقام داره بالا مرتبه است هر فرد فقط به مادر و خواهر و همسر و دختر و نوه خودش می تونه زل بزنه چرا چون ناموس خودش هستن و گناه نیست اما بقیه ی خانوم ها که محرم ما نیستن ولی ناموس ما هستن و ما به خودمون اجازه نمی دیم بهشون خیره بشیم و به جلوی پاشون نگاه می کنیم تازه این کمترین کاری هست که برای شما افتخار های سرزمین مون می تونیم انجام بدیم ! پس ما اگر به شما نگاه نمی کنیم چون شما برای ما ارزش بالایی دارید و ما اجازه نگاه کردن به شما رو به خودمون نمی دیم یعنی داریم ارزش تونو حفظ می کنیم. دروغ چرا ذوق کرده بودم. تاحالا کسی به این قشنگی ارزش نگاه کردن به یه خانوم رو بهم نگفته بود. نیک سرشت گفت: - راضی شدید؟ با لبخند سر تکون دادم. بحث شو با بعد زنگ می زنم خاتمه وا و وارد مسجد شدیم. وارد یه جای زیر زمینی شد که با عکس هایی پر شده بود فکر کنم عکس شهدا بود. هر کدوم از عکس های شهدا لبخند به لب داشتن و ارامشی رو به وجودم تزریق می کردن که تاحالا درک نکرده بودم. یه اتاقک که با اجر ساخته شده بود پر شده بود از عکس شهدا و قفسه های فلزی پر از کتاب و از سقف سربند اویزون شده بود به متن های: لبیک یا مهدی عج لبیک یا زهرا س لبیک یا حسین ع و... بلاخره از اطراف دل کندم و سمت نیک سرشت رفتم انگار کتاب شو پیدا کرد و گرفت سمتم و گفت: - خوب این اولی. گرفتم و نگاه کردم عکس همون شهیدی بود که روی قاب گوشیم زده بود. دستی روی صورت ش کشیدم و دومی رو گرفت سمتم: - اینم دومی. گرفتم عکس یه دختر با چادر سفید گلگلی بامزه روش بود به اسم کتاب دختر شینا. با دیدن تصویر روش ناخواسته خندیدیم که نیک سرشت با لبخند محوی گفت: - کلی قراره با این کتاب گریه کنید. متعجب سر بلند کردم و بهش خیره شدم که رفت دنبال بعدی بگرده. ‌‌‌💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°