🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت100 #ترانه توی ماشین و نگاه کردم و چند تا کیک و کلوچه و
↯ ﴿ جا خورد و گفت: - برم وسایل و بیارم. لب زدم: - منم میام. دستمو گرفت و گفت: - باشه بیا. سمت ماشین رفت که با ترس به پشت سرش و همون درخت ها نگاه کردم. که وایساد جلوم و گفت: - هی چیو نگاه می کنی؟ به خودت ترس وارد می کنی گفتم قران بخون . سری تکون دادم و تند تند هر چی ایه و سوره بلد بودم شروع کردم به خوندن. مهدی وسایل و برداشت و راه افتادیم با بقیه. یه کیلو متر فاصله داشت. مهدی اروم گفت: - وقتی جیغ کشیدی قلبم اومد تو دهنم مخصوصا که جیغ هات قطع نمی شد! نمی دونی با چه سرعتی دویدم . از این همه نگرانی ش به خاطر من و دوست داشتن ش صد بار خداروشکر کردم. و گفتم: - گلوم درد می کنه فکر کنم زخم شده! مهدی برای اینکه جو و عوض کنه گفت: - هر کی جای تو بود این جیغ ها رو می کشید باید یه تعویض حنجره براش انجام می دادن . خندیدم و به کلبه رسیدیم. خوب بود سعید و علی داشتن اتیش روشن می کردن سعید با دیدنم گفت: - ابجی خوبی؟ چرا جیغ کشیدی؟ لبخندی زدم و هادی براشون تعریف کرد. سعید اخم هاش توی هم رفت و ناراحت شد و گفت: - ابجی خودم 13 سالش بود خیلی درس خونه حالا هم بیشتر می خونه توی حیاط مون یه درخت کنار بود وقتی داخل لامپ ها رو خاموش می کردیم نمی تونست بخونه نگران ش بودیم گاهی انقدر می خوند از حال می رفت! این عادت کرده بود بی سر و صدا بره تو حیاط زیر درخت رو تخت با چراغ مطالعه درس بخونه! یه روز همین بلا سرش اومد و من و دید و رفت تو جلدش دیونه شد خودشو می زد موهاش کشیده می شد جیغ می زد دکتر و اینا فایده نداشت بردیمش پیش یه فرد مومن با قران و دعا از بدن ش کشیدش بیرون البته این موجودات توی بدن افراد باخدا و قران خون نمی تونن ورود کنن تو رو تنها گیر اورده بود ولی رسیدی بهش دور شد ازت یعنی نمی تونه توی بدن ت ورود کنه بلکه فرار می کنه! ارامشی بهم تزریق شد! خداروشکری من و مهدی و بقیه گفتیم. نشستیم و مهدی یه پارچه خیس کرد و گل های خشکیده روی صورت مو پاک می کرد و بعد دست و پاهام رو. یخ زدیم تا تمیز شدم و برگشتیم تو. کلبه خیلی گرم بود و دوست داشتم بخوابم اما خوب جا نبود دراز بکشیم! همین نشسته هم توهم توهم بودیم. فقط زینب چون واقعا خیلی بهش فشار اومده بود گوشه کلبه دراز کشیده بود و تک پتوی توی کلبه رو انداختیم روش . منم روبروی اتیش نشسته بودم