🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت 44 سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم -رضا جان فکر کردی؟ رضا: درباره چی؟ - درباره عروسی؟ رضا: چشم ،یه کم فرصت به من بده یه خونه پیدا کنم ،هزینه عروسیمونم جور کنم - من عروسی نمیخوام، خونه هم همین اتاقی که الان داخلش هستیم عالیه ( رضا یه نگاهی به انداخت، دستشو گذاشت روی سرم) رضا: تبم نداری آخه ! - عع جدی امااااا رضا: خوب خانواده ات چی ؟ قبول میکنن؟ تازه از اون گذشته خودت دوست نداری لباس عروس بپوشی؟از اون مهمتر جهیزیه نمیخوای بیاری . -اولا،خانواده ام با من دوما،نه مهم نیست برام لباس عروس بپوشم یا نه ،میریم ماه عسل مشهد ،تا حالا نرفتم سومأ،شما زن میخواستین یا لوازم خانگی رضا: شوخی کردم بابا ،چشم با خانواده ات صحبت کن ،هر چی گفتن من قبول میکنم - عاشقتم چشم ،پس دوهفته دیگه میریم مشهد؟ رضا: دوهفته دیگه؟ چرا ؟ - تولد امام رضاست بریم و برگردیم زندگیمونو شروع کنیم رضا: واییی از دست تو، موندم کی فکر کردی، کی تقویم دیدی ، که من متوجه نشدم - ما اینیم دیگه .. رضا منو رسوند کانون ،بعد خودش رفت سپاه وارد حیاط شدم که آقا مرتضی را دیدم - سلام آقا مرتضی! مرتضی: سلام زنداداش ( زنداداش ) - میخواستم راجبه یه موضوعی باشما صحبت کنم مرتضی: بفرمایید در خدمتم - من متوجه نگاهای شما و نرگس شدم ،به نظرم این همه سکوت دیگه جایز نیستااا ( آقا مرتضی، صورتش از خجالت گر گرفته بود ) مرتضی: خوب،من نمیدونم نرگس خانوم.... - بله نرگسم به شما فکر میکنه ،البته اگه بفهمه که به شما چیزی گفتم منو میکشه مرتضی: شما مطمئنین؟ - بله، لطفن به مادرتون بگین با عزیز جون صحبت کنه مرتضی: چشم حتمن، دستتون درد نکنه که کمکم کردین - خواهش میکنم،من دیگه برم فعلن مرتضی: یا علی ✨ادامه دارد . .✨ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸