اگر کسی شب خواب به چشمش نیاد خیلی اذیت میشه، جز یک مورد اونم وقتی از ذوق اتفاق فردا بیخواب شدی ۴ صبح باید میرفتیم سر قرار. سرمای دی ماه اونم ۴ صبحش خواب از کله ات میپرونه. اما من گرررم بودم و در به در میدویدم دنبال اتوبوس ۲۰۵ تنهای تنها فقط کارت ملی ۳ عدد دستمال کاغذی و کارت ورود دستم بود. دل رو زده بودم به دریا ایشالا که چیزی پیش نمیاد البته بعدا به خودم گفتم اخه ادم عاقل حداقل ده هزار پول ته جیبت برمیداشتی! درسته میری تهران ولی کم چیزی نیست اگه گم شی اونم بدون گوشی. اما دلم یه جای دیگه بود عین بچه ها بال بال میزد تا برسیم. از داستان اتوبوس و نماز صبح و صبحانه و ورود بگذریم. رسیدیم به کوچه، انتهای کوچه درب های بزرگ برامون باز شده بود چقدر خوب که اقایون از اینجا وارد نمیشن پس پیر و جوون شروع کردیم به دویدن تا ته کوچه دویدیم که زودتر بریم داخل. روی لب همممه لبخند بود حسی شبیه رد شدن از مرز به مقصد کربلا رو داشت اما دلهره همراهش نبود. همش ارامش بود از گشت و گیت رد شدیم و کفش هارو تحویل دادیم چشمام انگار از همه جا فیلم میگرفت، همه جارو دقیق و اروم نگاه میکردم که پام رسید به زیلو های سفید آبی یزدی. آخیش خدا من کجام؟! باورم نمیشه رسیدم بالاخره چه شوری بین مردمه ، شوق و ارامش همزمان. حیف که ندارم لغت این ادغام رو توی فارسی. انگار همه اروم گرفتن. توی چهره هیچکس نگرانی نیست. بعد از مدتی که محو در و دیوار و زیلو ها و همه جزئیات بودم بکدفعه همه بلند شدن و به سمت جلو میدویدند چه خبر شده؟ لحظه موعود فرا رسید؟ آقا اومدن؟؟ زمان قفل شد. نفسم برید. دستم رو ناخوداگاه روی سرم گذاشتم و زمزمه کردم سلام..آقا.. چیزی جز شکوه نمیبینم! آقا دستشون رو بالا میبرن و لبخندی میزنن این لبخند کار رو تموم میکنه... خانما همدیگه رو هل میدن که برن جلو تر آقایون فریاد میکشن بچه ها از سر و کول مادراشون بالا میرن که بتونن ببینن من اما دارم تلاش میکنم اشک هامو کنار بزنم تا دیدم تار نشه. انگار نمیشنوم صداهارو اروم زیر لب گفتم اقا جان امام بالای سرمون نیست . توی این یتیمی حق مون این نیست حداقل شمارو ببینیم؟ خیلی ها خیلی وقته منتظرن همین یک ثانیه از دیدار سهم شون بشه... جمعیت اروم میگیره و میشینن اقا شروع میکنن به صحبت اشک امانم نمیده سرم رو میندازم پایین میگم دعای خیر کی بود که من با این گوش و چشم آلوده ام الان اینجام که شمارو بشنوم و ببینم؟ کف دستم رو میچسبونم به زیلو نمیخوام لحظه ای از دست بره. هوا گرمه نفس نیست جا تنگه خانم روبروم رسما روی پای من نشسته زانوی من توی پهلوی بغلیمه اما چه خبر شده چرا همه انقدر مهربونن؟عشقتون چکار کرده با دلها؟ به صحبت ها گوش میکنیم و مراسم تموم میشه.. خیلی زود همه چیز گذشت من اما وقتی از درب ها خارج میشدم متوجه شدم که یه تیکه از قلبم افتاد اونجا و دیگه باهام برنگشت... 📝یکی از مخاطبین مونولوگ https://eitaa.com/physicist_actor