حدود دو ماه از اسباب کشی ما میگذرد،
در طول این دو ماه،
ما هر ساعت از روز و شب را در صدای برشکاری و جوشکاری آهن و... گذراندیم.
مسجد در حال تعمير بود،
امروز صبح یکی از آقایان گفت،
وقتی از مسافرت برگردید،
دیگر سر و صدای ما را نمیشنوید،
و با خودش خندید.
چه کسی میداند که با هر بار صدای بلند جابجایی آهن ها،
دخترهای کوچکم چقدر ترسیدند،
دختر بزرگم گاهی انقدر هراسان بود که نمیدانست باید کجا برود...
اما من محکم بغلشان میکردم و میگفتم مامان چیزی نیست...نترسید!
عمو ها دارند کار میکنند،
ولی هر بار بیشتر دلم به یاد بچه های غزه بغض می کرد.
کودکانی که زیر بمب های پی در پی زندگی میکنند.
و اصلا آیا آغوشی هست که از صدای آن بمب های وحشی به آن پناه ببرند؟
من دلم برای آن سر و صدا های نخراشیده ی تلنگر دار تنگ میشود.
📝سمیه ترکی، مخاطب مونولوگ
#غزه
#مونولوگ
https://eitaa.com/physicist_actor