هدایت شده از روزنوشت⛈
یادم می‌افتد که وسط گرمای ظهر تابستان، روز درمیان برق می‌رفت. آنهم چند ساعت. موهای کودکم خیس می‌شد از عرق. زیر پلکش، دانه دانه شبنم می‌نشست. می‌رفتم صورتش را بشویم. آب قطع بود. با کاغذ بادبزن درست می‌کردم فایده نداشت. طفلم بی‌رمق دراز می‌کشید روی زمین. به اجبار ژنراتور بنزینی خریدیم تا حداقل از پنکه استفاده کنیم. ژنراتوری که بعد آمدن شما سه سال است که گوشه‌ی انبار خاک می‌خورد. بلند می‌شوم. می روم کنار پنجره. پرده را کنار می‌زنم. بیرون باران نرم می‌کوبد روی شیشه. زیر نور چراغ برق، ماشینی را می‌بینم که با شتاب رد می‌شود و گل و لای را می‌پاشد به دیوار. سیستان سیل آمده بود. قبای گِلی‌ات را بالا گرفته بودی. تا قوزک پا رفته بودی وسط آب. رو کردی به محافظ‌ها:« شما برید من هواتونو دارم.» میان همه این دل‌نگرانی‌، خوشحالم که سد کهیر را تکمیل کردی تا جلوی کشته شدن چند هزار نفر را در سیل سیستان بگیرد. بازهم صلوات می‌فرستم. دهانم خشک شده. می‌آیم آشپزخانه. شیر آب را باز می‌کنم توی لیوان. یادت است خوزستان وسط هرم گرمای تابستان مردم آب نداشتند بخورند؟ ده سال بود که طرح آبرسانی به خوزستان شروع شده بود اما دریغ از کمی پیشرفت؛ تا اینکه شما آمدید. در کمتر از یکسال آب رساندید به مردمان نجیب آنجا. نوک انگشتانم گزگز می‌کند. بی‌خیال شمردن صلوات‌ها می‌شوم. دوباره می‌روم سراغ گوشی. هیچ خبری نیست. دیروقت است. باید بخوابم. مطمئنم شما بیدارید. دلم نمی‌آید. قرار ندارم. باید قرآن بخوانم. یادم می‌آید که ایستاده بودید پشت میز سازمان ملل. قرآن سبز رنگ را گرفته بودید بالای دست. آخر رسم شده بود که عده‌ای از خدا بی‌خبر، معجزه‌ی پیامبر را بسوزانند در کشورهای اروپایی. وسط هجمه‌ی شیطان‌پرستان، کتاب خدا را بوسیدید و بر چشم گذاشتید. هنوز دلم می‌لرزد. قرآن را برمی‌دارم. تفال می‌زنم به آن:« الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَىٰ لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ. آنان که به خدا ایمان آورده و به کار نیکو پرداختند خوشا بر احوال آنها، و بازگشت و مقام نیکو آنها راست.» آرام می‌گیرم. حتما الان حالتان خوب است سید. «نارون»