📚شعر داستانی عجیب درباره بخشندگی حضرت زهرا سلام الله علیها یه روزی روزگاری پیامبر خوب ما درون مسجد بود و نشسته بود با یارا رسید یه مردی از راه لباس اون پاره بود گرسنه بود و تشنه اون خیلی بیچاره بود پیامبر اون رو که دید دلش به حال اون سوخت نگاهش رو به سمت خونه ی دخترش دوخت فکری به حال اون کرد گفتش که ای بی نوا برای رفع نیاز برو خونه ی زهرا دختر من بخشنده س اون خیلی مهربونه نمیذاره فقیری دست خالی بمونه اون به همراه بلال رفتش منزل ایشون گفتش که ای فاطمه خانم منم یه مهمون حضرت رفتن به خونه اما نداشتن چیزی تنها داشتن تو خونه گردنبند عزیزی گردنبند زیبا رو بخشید ایشون به اون مرد با این کارش فقیر هم خوشحالی و شادی کرد مرد فقیر با شادی برگشت پیش پیامبر گفتش رسول خدا ای مرد شادی آور حضرت زهرا بخشید این گردنبند رو به من تاکه اونو بفروشم حل بشه مشکل من اما بگم بچه ها یار پیامبر ما خرید گردنبند و از همون مرد بینوا بعدم اونو هدیه کرد به حضرت محمد لبخندی خوب و زیبا بر لب ایشون اومد هدیه دادن‌ دوباره پیامبر ما همه گردنبند زیبا رو به ‌دخترش فاطمه 🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴🥀 با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi