یکی بود یکی نبود غیر از،خدای مهربون هیچ کس نبود.
توی یک جنگل بزرگ یک خانه🛖 خیلی قشنگ بود.
خلیل آقا این خانه را خودش ساخته بود.
بیرون خانه خلیل آقا زیر خاک مورچه کوچولوها بازی میکردند.
توی جنگل یک خرس کوچولو بود که گاهی از،کنار،خونه خلیل آقا رد میشد و خلیل آقا بهش غذا میداد.
خانم خلیل آقا که اسمش خاتون بود هرروز،صبح مقابل خورشید خانم می ایستاد و میگفت: اخیششش چه روز قشنگی چه خورشید قشنگی
بعد جارو و خاک انداز را برمیداشت و جلوی،خانه را جارو میکرد.
خروس خوش آواز با صدای بلند میگفت قوقولی قوقو قوقولی قوقو خلاصه اینکه
روز قشنگ شروع میشد.
آنها هرروز مهمان داشتند یک روز که خاتون خانم داشت خیارهای سبز را برای سالاد خرد میکرد خلیل آقا با یک دسته گل اومد خونه و گفت خانم گلها را بذار تو گلدون خاتون خانم اومد گلها را برداره یهو یک خار بزرگ از شاخه گل توی دستش رفت. خلیل آقا گفت عهده چه خار بزرگی این خار گل نیست
خار خارپشته توی گل نشسته
خلیل آقا خار را از،دست خاتون بیرون کشید و با چسب دستشو بست
خاتون خانم گفت حالا که دستم زخمی شده خودت لطفا خیارها را خرد کن خربزه ها را هم قاچ کن که وقتی مهمان ها آمدند پذیرایی کنیم.
بعد هم رفت تا دم در منتظر آمدن بچه هاش خاطره و خواهر کوچولوش بشه
تو خونه خلیل آقا همه باهم همکاری میکردند و خیلی همدیگر را دوست داشتند.
راستی شما هم تو خونه همکاری میکنید؟؟
بچه های قشنگم حالا با صدای قشنگتون این قصه را برام تعریف کن
بعد هرچیزی که تو قصه بود و صدای خ داشت را نقاشی کن
#زبان_آموزی
#صدای_خ
نوشته عاطفه کیامهر