افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌱رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ نورا صدا زدن هایش ....... نفسم تنگ میشود .
🌱قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ قطره های اشک یکی پس از دیگری از چشم هایم میبارند و روی چادر می افتند . باصدایی لرزان از شدت گریه میگویم +چرا تو دریا غرق شدی ؟ اصلا چطوری اینطوری شد ؟ هنوز هیچکس نمیدونه چرا این اتفاق افتاد . میدونم که از عمد نکردی ، همه مون میدونیم که از عمد نکردی . حتما به یاد چشمای شهریار رفتی تو آب انقدر تو افکارت غرق شدی که یادت رفته کجایی ، دریای نامرد هم تو رو بلعیده . کی فکرشو میکرد دریا با اون همه ملایمتش انقدر بی رحمانه تو رو ازمون بگیره . خاله شیرینی که عاشق دریا بود ، الان اگه اسم دریا جلوش بیاریم حالش بد میشه . کمی مکث میکنم و به سختی گریه ام را کنترل میکنم +سوگل میخوام یه رازیو بهت بگم ، دیگه سینم جا نداره بخوام پیش خودم نگهش دارم . میدونستی منم عاشقم ؟ چند ماهه که عاشقم . میخوای بدونی عاشق کیم ؟ عاشق برادرت ؛ سجاد ! خنده داره نه ؟! تو عاشق برادر من بودی من عاشق برادر تو . دیگر نمیتوانم اشک های انبار شده پشت چشمم را نگه دارم . صدای هق هقم بلند میشود . چند دقیقه ای فقط گریه میکنم تا قلبم آرام بگیرد . تازه گریه ام آرام شده که با صدای کسی سر بر میگردانم _سلام نورا خانم ! با دیدن سجاد هول میکنم. سریع بلند میشود و با دستپاچگی سلام میکنم . سجاد لبخندی میزند و حال و احوال میکند . بی توجه به حرف هایش با ترس میپرسم +از کی اینجایید ؟ لبخندش را عمیق تر میکند و چشم به سنگ قبر سوگل میدوزد . _تازه رسیدم فقط امیدوارم حرف هایم را نشنیده باشد . با کلافگی سر بلند میکنم . بی اختیار روی صورتش دقیق تر میشوم . دیگری خبری از رنگ پریدگی چند روز قبل نیست . در این ۲ ماه آنقدر رنگ پریده و لاغر شده بود که دیدن این چهره سرحال از او برایم تعجب برانگیز است . که در این ۲ ماه غم نبود سوگل را نخورده بود . چند قدمی عقب میروم +با اجازتون من دیگه میرم _اگه بخاطر من میخواید برید من میرم نیم ساعت دیگه میام لبخند تصنعی میزنم +نه خیلی ممنون ، دیگه خودمم میخواستم کم کم بلند بشم برم . سر بلند میکند ، هر دو چشم در چشم میشویم .چشم میدزدم و سر به زیر می اندازم . سجاد آب دهانش را با شدت قورت میدهد . همانطور که از او دور میشوم میگویم +خدافظ _یاعلی . . . همانطور که از دانشگاه خارج میشوم ، موبایلم را از کوله ام بیرون میکشم . ۵ تماس بی پاسخ از مادر و ۳ تماس بی پاسخ از شهریار . شماره مادرم را میگیرم اما قبل از اینکه تماس را برقرار کنم با صدای علیرام سر بر میگردانم _ببخشید خانم رضایی میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟ نگاهی به او می اندازم ، شلوار کتان مشکی رنگی همراه با بلیز سفید رنگ به تن کرده . کیف سامسونتی در دست گرفته و ریش و موهای خوش رنگش را مرتب شانه زده . نفس عمیقی میکشم . اصلا حوصله صحبت با اورا ندارم اما به اجبار پاسخ میدهم +امرتون ؟ دستی به موهایش میکشد و به گوشه چادرم چشم میدوزد _راستش من با پدرتون صحبت کردم . ایشون گفتن شما خودتون فعلا تمایل به ازدواج ندارین و به خاطر همین اجازه خواستگاری به من ندادن . من میدونم اگه شما قبول کنید پدرتون هم اجازه میدن پس خواهشا به در خواستم بیشتر فکر کنید لبم را با زبان تر میکنم و با تحکم میگویم +بیینید آقای حسینی من فعلا قصد ازدواج ندارم بخاطر همین فکر کردن به درخواست شما بی فایدست . شرایط .... صدای اشنایی میان حرفم میپرد _قصد ازدواج داری ولی با شخص مورد نظرت!! سر میچرخانم . بادیدن شهروز انگار سطل آب سردی را روی سرم خالی کرده اند ، فقط امیدوارم ابرویم حفظ شود.عینک آفتابی اش را از ردی چشم هایش بر میدارد و با پوزخندی به ما نزدیک میشود .علیرام اخم غلیظی میکند و با حالت بدی میگوید +شما ؟ شهروز ابرو بالا می اندازد _اینو من باید بپرسم نه تو قبل از اینکه دعوا یا سوتفاهمی پیش بیاید با اشاره به شهروز میگویم +پسر عموم هستن و همانطور که به علیرام اشاره میکنم میگویم +هم دانشگاهیم هستن با صدای خنده چند دختر نگاهی به پشت سر می اندازم ، با دیدنشان متوجه میشوم از بچه های دانشگاه هستند . یکی از آنها با دیدن شهروز ، نگاه خریدارانه ای به او می اندازد و دستی به موهای قهوه رنگ بیرون زده از شالش میکشد . آرایش غلیظی کرده که به شدت توی ذوق میزند . راهش را کج میکند و از عمد از جلوی شهروز رد میشود ، اما شهروز حواسش پیش علیرام است . دختر با ناامیدی دوباره به جمع دوستانش میپیوندد و به راهش ادامه میدهد . سری به نشانه تاسف برایشان تکان میدهم . برده پول و ظاهر افراد هستند و ذره ای اخلاق و احساسات طرف مقابل را در نظر نمیگیرند . دوباره حواسم را جمع میکنم . علیرام کمی اخمش را باز می‌کند و جدی میگوید _خوشبختم