🇮🇷 سیره شهدا 🇮🇷 سخت مشغول کار بودیم. می خواستیم هرچه زودتر تمام شود تا راهی خانه شویم. در فکر بودم که کی کار تمام می شود که دیدم حمزه دست از کار کشیده و می رود. با تعجب گفتم: کجا؟ برگشت به طرفم. صورتش را گرفت به طرف آسمان و گفت: وقت نماز است. مگر صدای اذان را نمی شنوی. گوش دادم. صدای ضعیفی از طرف روستا می آمد. گفتم خوب باشد بیا کار را تمام کنیم بعد می رویم نماز. با تعجب گفت: چطور این قدر به نفس خودت اهمیت می دهی اما به خدای خودت نه؟! رو گرداند و رفت. شرمندگی که آن روز حمزه در من بوجود آورد هیچ وقت از یادم نمی رود. https://eitaa.com/piyroo