🌷 شهید کاظمی به روایت همسر
🔹 قسمت دوم
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
دانشگاه ما محیط بسته ای داشت، با تعداد کمی دانشجو و یک رشته ی تحصیلی که مترجمی بود. آن سال که من قبول شدم، اولین سالی بود که با کنکور دانشجو می گرفت. قبل از آن آدم های خاصی آن جا می رفتند، از خانواده های خاص؛ آن هایی که کاره ای بودند توی دستگاه. جو سنگینی داشت، بیش تر هم روی ما چادری ها حساس بودند. روزهای اولی که قبول شدم با روسری می رفتم، مثل دبیرستان. پدر خیاط بود، خودش طرح می داد برای لباس هایمان. مدل های قشنگی هم بودند؛ مانتو شلوار، بلوز و سارافن و شلوار، تونیک و شلوار. مقنعه را مادر برایم می دوخت بیشتر هم رنگ روشن. مشهد که رفتم چادر سر کردم دیگر هم بر نداشتم حتی توی دانشگاه. اوایل بچه ها خیلی تیکه می انداختند. بچه های شهرستانی که روز اول با چادر گلدار آمده بودند دانشگاه، حالا به ما تیکه می انداختند ولی چون من درسم خیلی خوب بود، زیاد پاپیَم نمی شدند، می دانستند بالآخره سر و کارشان به من می افتد. من هم با همه چیز کنار آمده بودم چون دیگر تصمیمم را گرفته بودم. همیشه کله شق بودم، تصمیم که می گرفتم باید تا آخرش می رفتم. توی مدرسه هم درسم خوب بود، نه این که شب تا صبح درس بخوانم. بیش تر بعد از نماز صبح درس می خواندم. رادیو روشن بود و من درس می خواندم.
دو تا اتاق تو در تو یک طرف بود. دو تای دیگر هم آن طرف. حیاط کوچکی هم وسط که حوضش را تابستان ها پر می کردند تا هوا را کمی خنک کند. آشپز خانه هم زیر زمین بود. هیچ کس اتاق اختصاصی نداشت. همه با هم بودند، دور هم غذا می خوردند، کنار هم درس می خواندند. تلویزیون هم نداشتند که سر و صدایش نگذارد منیژه به درس هایش برسد. پدر موافق تلویزیون نبود. می گفت: بیش تر از آن که حُسنی داشته باشه، مفسده داره. منیژه بیش تر بعد از نماز صبح درس می خواند. وقتی که بقیه خواب بودند، گوشه دنجی پیدا می کرد بدون این که مزاحم بقیه باشد درس می خواند.
مادر با آن همه بچه و شلوغی و کاری که داشت، پی گیر درس و مدرسه ما هم بود. حاضر بود هر کاری بکند تا ما خوب درس بخوانیم، من هم خوب می خواندم. شاید به خاطر همین با اینکه روسری می پوشیدم اخراجم نمی کردند. بیش تر هم دبیرهای ریاضی و فیزیک و شیمی هوایم را داشتند. دانشجو بودند و فعال و مذهبی. یادم می آید معلم شیمیمان یک پایش را از دست داد توی انقلاب؛ با پای مصنوعی می آمد سر کلاس. با دبیر فیزیکمان هم خیلی صمیمی بودم، هم خودش را دوست داشتم هم درسش را، هیچ وقت هم من را ساغرچی صدا نمی کرد. همیشه می گفت: خانوم طبق معمول بیست. دانشجوی فوق لیسانس فیزیک بود، کار سیاسی هم می کرد. بیش تر روزها نیم ساعت آخر کلاس بحث های خداشناسی می کرد. هیچ وقت بهمان خط سیاسی نمی داد، ولی از اعتقاداتش می گفت؛ از نماز و روزه و واجبات. او هم دستگیر شد؛ سه ماه آخر سال. درست موقع امتحان های نهایی. معلم دیگری داشتیم به اسم آقای مطیعی، فوق لیسانس الاهیات داشت که آن زمان می گفتند علوم معقول و منقول. او یک سالی زندانی بود. وقتی برگشت، آن قدر شکنجه اش داده بودند که نمی توانست مثل قبل کار کند. مدیرمان هم طوری وانمود می کرد که معلم دینی تعادل روحی ندارد و بیمار روانی است. مدیر خیلی تند و خشکی داشتیم. هر اتفاقی که توی مدرسه می افتاد، اول من را صدا می کرد، دیگر همه من را می شناختند. از طبقه پایین که داد می زد ساغرچی، صدایش توی همه راهروها می پیچید و من اون بالا می لرزیدم. بیش تر وقت ها با وساطت معلم ها ماجرا تمام می شد. همان موقع ها موسسه ملی زبان هم اسم نوشتم، فقط ترم اول هزینه ثبت نام را دادم، از ترم بعد چون نمره ام صد بود، پولی از من نمی گرفتند. سال و پنجاه و پنج با معدل نوزده و نود چهارصدم دیپلم گرفتم و همان سال دانشگاه قبول شدم؛ داروسازی دانشگاه شیراز و مترجمی زبان دانشگاه عالی ترجمه که حالا دانشگاه علامه طباطبایی شده.
#ادامه_دارد.....
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
❅ঊঈ✿🚩✿ঈঊ❅