🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_133
.بقیه هم جواب سلامم و مودبانه دادن.میلاد که تلفنش تمام شده بود با یک جهش روی سن پرید و از همون جا داد زد:
_اگه مراسم معارفه تمام شد بیاین به کارتون برسین. بابا کلی کار داریم. تا فردا تمام نمیشه ها.
مهدی و کاوه چرخیدن که برن که سامان گفت:
_باز رئیس بازی این میلاد گل کرد.
پسرها خدیدن و روی سن پریدن. الهه به من گفت:
_همین جا بشین تا کار ما تمام شه. ببخشید مجبوریم تنهات بذاریم.
روی یکی از صندلی ها نشستم و گفتم:
_نه خواهش می کنم.
همه مشغول کارشون شدن ومن هم با لذت نگاشون می کردم. پاک یادم رفته بود که کلاس دارم. وقتی هم یادم اومد دیگه دیر شده بود.
منم بی خیال شدم و نشستم به تماشای اون جمع خندان.
کاراشون با خنده و سر به سر گذاشتن و متلک گفتن به سامان و الهه تمام شد.
الهه اومد طرف من و گفت:
_حسابی خسته شدی نه؟
بلند شدم و گفتم:
_نه اصلا خیلی هم خوش گذشت بهم.
سامان دست الهه رو گرفت و گفت:
_نگفتی این ترنج خانم از کجا پیداش شد.؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻