🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_468
-هی جون مادرت چه خبرته؟
ارشیا ابرویی بالا انداخت و دست ماکان را از جلوی دهانش کنار زد و گفت:
-از این به بعد هر چی گفتم می گی چشم وگر نه لیست دوست دختراتو برای ترنج ردیف می کنم.
ماکان ارشیا را هل داد و گفت:
-نامرد بذار لااقل خواهرمو عقد کنی بعد برا من قیافه بگیر.
ارشیا خیلی خونسرد رفت طرف در و گفت:
-همینی که هست.
و از در اتاق خارج شد.
وقتی از پله سرازیر شد با شوق به ترنج که درست روبروی او نشسته بود خیره شد.
بهتر بود ماجرای محرمیت را مطرح می کرد تا هم خودش و هم ترنج راحت تر باشند.
با ورودش به سالن مهرناز خانم دوباره کل کشید و این باعث شد تا ترنج دوباره شرم زده شود.
ولی ارشیا این بار با سرخوشی خندید و کنار ترنج نشست.
همه پیشنهاد ارشیا را قبول کردند.
چون چیزی به عروسی آتنا نمانده بود و فرصتی برای عقد نبود.
قرار شد تا بعد از محرم که فرصتی پیش بیاید و مراسمی بگیرند فعلا یک محرمیت ساده بخوانند تا آنها راحت باشند.
روز شنبه بود و ترنج داشت می رفت دانشگاه با ارشیا قرار گذاشته بودند کسی از نامزدیشان با خبر نشود.
صبح ارشیا تماس گرفته بود و به ترنج گفته بود صبر کند عصر می اید دنبالش.
سر ساعت ارشیا امد. ترنج وسایلش را روی صندلی عقب گذاشت و خودش جلو سوار شد:
-سلام استاد.
ارشیا نگاهی به ترنج انداخت و گفت:
-روز بخیر خانم اقبال.
بعد با لحن بدجنسی گفت:
-می گم خانم اقبال بد نشه سوار ماشین استادت شدی؟
ترنج خیلی خونسرد گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻