🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -البته. شهرزاد کارتی از کیفش بیرون کشید و چیزی رویش یادداشت کرد و گفت: _اینم کارت فروشگاه ما. البته سه تا شعبه داریم. شماره همه شعبه ها روشون هست. ماکان کارت را گرفت و به کارت نگاه کرد و بعد پشت کارت را هم نگاه کرد. یک شماره موبایل پشتش نوشته بود. ماکان بود خودش گفت: "نخ و گرفت و فکر نکنم به راحتی ولش کنه.: با این فکر سرش را بالا گرفت و گفت: -البته خوشحال میشم با هم بیشتر...کار کنم. و لبخندی به شهرزاد زد و او هم با خنده نازی پاسخش داد. _به منشیم می گم شما رو به یکی از طراحای دیگه مون معرفی کنین. بعد از جایش بلند شد و او را تا دم در بدرقه کرد. و در آخرین لحظه بدجنسی اش را با زدن چشمکی به شهرزاد کامل کرد که باعث شد. شهرزاد خنده ملوسی بکند. ماکان سرش را از اتاق بیرون اورد و گفت: _خانم دیبا ایشون ببرین اتاق طراحان. بگید ماکان گفت: کارشون سفارشیه. خانم دیبا با لب های به هم فشرده راه را به شهرزاد نشان داد و ماکان هم به اتاقش برگشت. در را که بست بالاخره خنده اش را ول کرد و روی مبل مقابل ارشیا و ترنج نشست. _وای خدا مردم خیلی سوژه باحالی بود. ارشیا دست به سینه نشست و گفت: _خیلی مسخره ای _آخه فکر کن میگه می خوام تابلو فروشگاهم طیف صورتی و بنفش باشه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻