🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_630
صدایش آرام و شکسته بود انگار که خودش هم بغض کرده بود.
سعی کرد بازویش را از دست او بیرون بکشد ولی
در برابر ارشیا قدرتی نداشت واقعا در ان لحظه دلش نمی خواست با ارشیا حرف بزند. ولی ارشیا ول کن نبود:
_یخ زدی بیا بریم تو ماشین.
ترنج نمی رفت.
هنوز داشت سعی می کرد بازویش را از دست او خارج کند. همانجور هم اشک می ریخت.
کلما ت را گم کرده بود. حرفی هم نداشت که بزند. از میان هق هقش کلمات بیرون پریدند:
_بذار...بذار.... برم.... ارشیا.
ارشیا با یک حرکت او را در آغوش گرفت.
برایش مهم نبود توی خیابان ایستاده اند. مهم نبود که ممکن است هر
لحظه عابری از آن جا رد شود و درباره انها هزار فکر بکند مهم نبود که ممکن بود در یکی از خانه ها باز بشود و
یکی آنها را توی این وضع ببیند...
مهم ترنج بود که باید آرام میشد.
او را سفت تردر آغوشش فشرد. ترنج مثل کودکی توی آغوش ارشیا می لرزید. ارشیا آرام روی سر او را بوسید و
گفت:
_ترنج دست خودم نبود.
دلم می خواد تمام و کمال مال من باشی. همه فکرت. تمام زوایای ذهنت می فهمی؟
من حسود نبودم ولی درباره تو نمی دونم چرا اینجوری شدم. ترنج گوش می دی؟
ترنج دست هایش را روی سینه ارشیا مشت کرده بود. خودش را محکم تر در آغوش او فشرد وکلمات از میان هق
هقش نصفه و نیمه شنیده می شدند:
_مهدی از وقتی نامزد کرده دیگه نمی اد. دفشو دادم به نامزدش.
بعد سرش را بالا اورد و به ارشیا نگاه کرد:
_برای من همیشه مثل ماکان بود. باور کن به خودشم گفتم.
بعد دوباره سرش را توی سینه ارشیا پنهان کرد.
ارشیا دوباره روی سر او را بوسید و با تمام وجود او را در آغوشش
فشرد. قلبش با تمام سرعت می زد و ترنج به وضوح صدایش را می شنید. صدای ارشیا هم بغض داشت:
_ترنج دوستت دارم. نمی دونم چقدر نمی دونم چه جوری ولی دوستت دارم.
همچین حسی هیچ وقت هیج زمانی نداشتم.
ترنج،، ترنجم....منو ببخش.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻