🔸️﷽🔸️
⚡
#سه_دقيقه_در_قيامت(۱۳)
⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی
💢۳_پايان عمل جراحی ص ۲۰
🔹️يكي از پزشكها گفت: دستگاه شوك رو بياريد ... نگاهي به دستگاهها و مانيتور اتاق عمل كردم. همه از حركت ايستاده بودند! عجيب بود كه دكتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من مي توانستم صورتش را ببينم! حتي مي فهميدم كه در فكرش چه مي گذرد!
🔹️من افكار افرادي كه داخل اتاق بودند را هم ميفهميدم.همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را ميديدم! برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر مي گفت.خوب به ياد دارم كه چه ذكري مي گفت.
🔹️اما از آن عجيب تر اينكه ذهن او را مي توانستم بخوانم! او با خودش مي گفت: خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزند كوچك دارد و سومي هم در راه است. اگر اتفاقي برايش بيفتد، ما با بچه هايش چه كنيم؟
🔹️يعني بيشتر ناراحت خودش بود كه با بچه هاي
من چه كند!؟كمي آنسوتر، داخل يكي از اتاقهاي بخش، يك نفر در مورد من با خدا حرف مي زد! من او را هم مي ديدم.
🔹️داخل بخش آقايان، يك جانباز بود كه روي تخت خوابيده و برايم دعا مي كرد. او را مي شناختم. قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظي كردم و گفتم كه شايد برنگردم. اين جانباز خالصانه مي گفت: خدايا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه.
🔹️يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه مي شوم. نيتها و اعمال آنها را مي بينم و...
🔹️بار ديگر جوان خوش سيما به من گفت: برويم؟
خيلي زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است. از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماري خوشحال بودم. فهميدم كه شرايط خيلي بهتر شده، اما گفتم: نه!
🔹️مكثي كردم و به پسر عمه ام اشاره كردم. بعد گفتم: من آرزوي
#شهادت دارم. من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اينجا و با اين وضع بروم؟!اما انگار اصرارهاي من بي فايده بود. بايد مي رفتم...
••✾❀🕊⭐🕊❀✾••
☜【پیام_معنوی】
✅
@pmsh313
••✾❀🕊⭐🕊❀✾••