قمست بیست تاثیر کلام🌹 🗣مهدی فریدوند 👇👇👇 💫چند ماه از پيروزي انقلاب گذشت. يکي از دوستان به من گفت: فردا با ابراهيم برويد سازمان تربيت بدني، آقاي داودي رئيس سازمان با شما کار دارند! 💫فردا صبح آدرس گرفتيم و رفتيم سازمان. آقاي داودي که معلم دوران دبيرستان ابراهيم بود خيلي ما را تحويل گرفت. بعد به همراه چند نفر ديگر وارد سالن شديم. 💫ايشان براي ما صحبت کرد و گفت: شما که افرادي ورزشکار و انقلابي هستيد، بيائيد در سازمان و مسئوليت قبول کنيد و.. 💫ايشان به من و ابراهيم گفت: مسئوليت بازرسي سازمان را براي شما گذاشته ايم. ما هم پس از کمي صحبت قبول کرديم. 💫از فرداي آن روزکار ما شروع شد. هر جا که به مشکل برميخورديم با آقاي داودي هماهنگ ميکرديم. 💫فراموش نميكنم، صبح يک روز ابراهيم وارد دفتر بازرسي شد و سؤال کرد: چيکار ميکني؟ 💫گفتم: هيچي، دارم حکم انفصال از خدمت ميزنم. 💫پرسيد: براي کي!؟ 💫ادامه دادم: گزارش رسيده رئيس يکي از فدراسيون ها با قيافه خيلي زننده به محل كار مياد. برخوردهاي خيلي نامناسب با کارمندها خصوصاً خانم ها داره. حتي گفته اند مواضعي مخالف حرکت انقلاب داره. تازه همسرش هم حجاب نداره! داشتم گزارش را مينوشتم. گفتم: حتماً يك رونوشت براي شوراي انقلاب ميفرستيم. 💫ابراهيم پرسيد: ميتونم گزارش رو ببينم؟ 💫گفتم: بيا اين گزارش، اين هم حكم انفصال ازخدمت! 💫گزارش را بادقت نگاه کرد. بعد پرسيد: خودت با اين آقا صحبت کردي؟ 💫گفتم: نه، لازم نيست، همه ميدونند چه جورآدميه! 💫جواب داد: نشد ديگه، مگه نشنيدي: فقط انسان دروغگو، هر چه که ميشنود را تأييد ميکند! 💫گفتم: آخه بچه هاي همان فدراســيون خبر دادند.. 💫پريد تو حرفم و گفت: آدرس منزل اين آقا رو داري؟ 💫گفتم: بله هست. 💫ابراهيم ادامه داد: بيا امروز عصر بريم در خونه اش، ببينيم اين آقا كيه، حرفش چیه! 💫من هم بعد چند لحظه سکوت گفتم: باشه. 💫عصر بعد از اتمام کار آدرس را برداشتم و با موتور رفتيم. آدرس او بالاتر از پل سيد خندان بود. داخل کوچه ها دنبال منزلش ميگشتيم. همان موقع آن آقا از راه رسيد. از روي عکسي که به گزارش چسبيده بود او را شناختم. اتومبيل بنز جلوي خانه اي ايستاد. خانمي که تقريباً بي حجاب بود پياده شد و در را باز کرد. بعد همان شخص با ماشين وارد شد. 💫گفتم: ديدي آقا ابرام! ديدي اين بابا مشکل داره. 💫گفت: بايد صحبت كنيم. بعد قضاوت کن. 💫موتور را بردم جلوي خانه و گذاشتم روي جک. ابراهيم زنگ خانه را زد. آقا که هنوز توي حياط بود آمد جلوي در. مردي درشــت هيکل بود. با ريش و سبيل تراشيده. با ديدن چهره ما دو نفر در آن محله خيلي تعجب کرد! نگاهي به ما كرد و گفت: بفرمائيد؟! 💫با خودم گفتم: اگر من جاي ابراهيم بودم حسابي حالش را ميگرفتم. 💫اما ابراهيم با آرامش هميشگي، در حالي که لبخند ميزد سلام کرد و گفت: ابراهيم هادي هستم و چند تا سؤال داشتم، براي همين مزاحم شما شدم. 💫آن آقا گفت: اسم شما خيلي آشناست! همين چند روزه شنيدم، فکرکنم تو سازمان بود. بازرسي سازمان، درسته؟! 💫ابراهيم خنديد و گفت: بله. 💫بنده خدا خيلي دست پاچه شد. مرتب اصرار ميکرد بفرمائيد داخل. 💫ابراهيم گفت: خيلي ممنون، فقط چند دقيقه با شما کار داريم ومرخص ميشويم. 💫ابراهیم شروع به صحبت کرد. حدود يک ساعت مشغول بود، اما گذشت زمان را اصلاً حس نميکرديم. ابراهيــم از همه چيز برايش گفت. از هر موردي برايش مثال زد. 💫ميگفت: ببين دوست عزيز، همسر شما براي خود شماست، نه براي نمايش دادن جلوي ديگران! ميداني چقدر از جوانان مردم با ديدن همسر بي حجاب شما به گناه ميافتند! يا اينکه، وقتي شما مسئول کارمندها در اداره هستي نبايد حرف هاي زشت يا شوخي هاي نامربوط،آن هم با کارمند زن داشته باشيد! شما قبلاً توي رشته خودت قهرمان بودي، اما قهرمان واقعي کسي است که جلوي کار غلط رو بگيره. بعد هم از انقلاب گفت. از خون شــهدا، از امام، از دشمنان مملکت. ادامه پایین👇👇