#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
قسمت بیست و چهار
دبیر ورزش🌹
🗣خاطرات شهید رضا هوریار
👇👇👇
💫ارديبهشت سال 1359 بود. دبير ورزش دبيرستان شهدا بودم. در كنار مدرسه ما دبيرستان ابوريحان بود. ابراهيم هم آنجا معلم ورزش بود.
💫رفته بودم به ديدنش. كلی با هم صحبت كرديم. شيفته مرام و اخلاق ابراهيم شدم.
💫آخر وقت بود. گفت: تک به تک واليبال بزنيم!؟
💫خنده ام گرفت. من با تيم ملی واليبال به مسابقات جهانی رفته بودم. خودم را صاحب سبک می دانستم. حالا اين آقا می خواد..! گفتم باشه.
💫توی دلم گفتم: ضعيف بازی می كنم تا ضايع نشه!
💫سرويس اول را زد. آنقدر محكم بود كه نتوانستم بگيرم! دومی، سوم و..
💫رنگ چهره ام پريده بود. جلوی دانش آموزان كم آوردم! ضرب دست عجيبی داشت. گرفتن سرويس ها واقعاً مشكل بود. دورتا دور زمين را بچه ها گرفته بودند.
💫نگاهی به من كرد. اين بار آهسته زد. امتياز اول را گرفتم. امتياز بعدی و بعدی و... می خواست ضايع نشم. عمداً توپ ها را خراب می كرد!
💫رسيدم به ابراهيم. بازی دو به دو شد و آبروی من حفظ شد! توپ را انداختم كه سرويس بزند.
💫توپ را در دستش گرفت. آمد بزند که صدائی آمد.
💫اللهاكبر.. ندای اذان ظهر بود.
💫توپ را روی زمين گذاشت. رو به قبله ايستاد و بلندبلند اذان گفت.
💫در فضای دبيرستان صدايش پيچيد. بچه ها رفتند. عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه.
💫او مشغول نماز شد. همانجا داخل حياط.
💫بچه ها پشت سرش ايستادند. جماعتی شد داخل حياط. همه به او اقتدا كرديم.
💫نماز كه تمام شد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتی زيباست كه با رفاقت باشد.
🆔
@nahadpnuash