قسمت سی و نه ابوجعفر(اسیر عراقی) 🌹 🗣حسین الله کرم 🗣فرج الله مرادیان 👇👇👇 💫روزهای پايانی سال1359 خبر رسيد بچه های رزمنده، عملياتی ديگری را بر روی ارتفاعات بازی دراز انجام داده اند. 💫قرار شد هم زمان بچه های اندرزگو، عمليات نفوذی در عمق مواضع دشمن انجام دهند. 💫برای اين كار به جز ابراهيم، وهاب قنبری و رضا گودينی و من انتخاب شديم. شاهرخ نورايی و حشمت كوه پيكر نيز از ميان كردهای محلی با ما همراه شدند. 💫وسايل لازم كه مواد غذايی و سلاح و چندين مين ضد خودرو بود برداشتيم. 💫با تاريک شدن هوا به سمت ارتفاعات حركت كرديم. با عبور از ارتفاعات، به منطقه دشت گيلان رسيديم. 💫با روشن شدن هوا در محل مناسبی استقرار پيدا كرديم و خودمان را مخفی كرديم. 💫در مدت روز، ضمن استراحت، به شناسايی مواضع دشمن و جاده های داخل دشت پرداختيم. از منطقه نفوذ دشمن نيز نقشه ای ترسيم كرديم. 💫دشت روبروی ما دو جاده داشت كه يكی جاده آسفالته(جاده دشت گيلان) و ديگری جاده خاكی بود كه صرفًا جهت فعاليت نظامی از آن استفاده می شد. 💫فاصله بين اين دو جاده حدودا پنج كيلومتر بود. 💫 يک گروهان عراقی با استقرار بر روی تپه ها و اطراف جاده ها امنيت آن را برعهده داشتند. 💫با تاريک شدن هوا و پس از خواندن نماز حركت كرديم. 💫من و رضا گودينی به سمت جاده آسفالته و بقيه بچه ها به سمت جاده خاكی رفتند. 💫در اطراف جاده پناه گرفتيم. وقتی جاده خلوت شد به سرعت روی جاده رفتيم. دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چاله های موجود كار گذاشتيم. روی آن را با كمی خاک پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكی حركت كرديم. 💫از نقل و انتقالات نيروهای دشمن معلوم بود كه عراقی ها هنوز بر روی بازی دراز درگير هستند. بيشتر نيروها و خودروهای عراقی به آن سمت می رفتند. 💫هنوز به جاده خاكی نرسيده بوديم كه صدای انفجار مهيبی از پشت سرمان شنيديم. 💫ناگهان هر دوی ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم! 💫يك تانک عراقی روی مين رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتی گلوله های داخل تانک نيز يكی پس از ديگری منفجر شد. تمام دشت از سوختن تانک روشن شده بود. 💫ترس و دلهره عجيبی در دل عراقی ها افتاده بود. به طوری كه اكثر نگهبان های عراقی بدون هدف شليک می كردند. 💫وقتی به ابراهيم و بچه ها رسيديم، آنها هم كار خودشان را انجام داده بودند. با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. 💫ابراهيم گفت: تا صبح وقت زيادی داريم. اسلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن وحشت بيشتری در دل دشمن ايجاد كنيم. 💫هنوز صحبت های ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صدای انفجاری از داخل جاده خاكی شنيده شد. يك خودرو عراقی روی مين رفت و منهدم شد. 💫همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم. 💫صدای تيراندازی عراقی ها بسيار زياد شد. آنها فهميده بودند كه نيروهای ما در مواضع آنها نفوذ كرده اند برای همين شروع به شليک خمپاره و منور كردند. 💫ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم. روبروی ما يک تپه بود. يكدفعه يک جيپ عراقی از پشت آن به سمت ما آمد. 💫آنقدر نزديک بود كه فرصتی برای تصميم گيری باقی نگذاشت! بچه ها سريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليک كردند. 💫بعد از لحظاتی به سمت خودرو عراقی حركت كرديم. يك افسر عالی رتبه عراقی و راننده او كشته شده بودند. فقط بيسيمچی آنها مجروح روی زمين افتاده بود. گلوله به پای بيسيمچی عراقی خورده بود و مرتب آه و ناله می كرد. 💫يكی از بچه ها اسلحه اش را مسلح كرد و به سمت بيسيمچی رفت. 💫جوان عراقی مرتب می گفت: الامان الامان. 💫ابراهيم ناخودآگاه داد زد: می خوای چيكار كنی؟! 💫گفت: هيچی، می خوام راحتش كنم. 💫ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتی تيراندازی می كرديم او دشمن ما بود، اما حالا كه اومديم بالای سرش، اون اسير ماست! 💫بعد هم به سمت بيسيمچی عراقی آمد و او را از روی زمين برداشت. روی كولش گذاشت و حركت كرد. 💫 همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه می كرديم. يكی گفت: آقا ابرام، معلومه چی كار ميكنی!؟ از اينجا تا مواضع خودی سيزده كيلومتر بايد توی كوه راه بريم. 💫ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن قوی رو خدا برای همين روزها گذاشته! 💫بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بيسيم عراقی ها را برداشتيم و حركت كرديم. 💫در پايين كوه كمی استراحت كرديم و زخم پای مجروح عراقی را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم. 💫پس از هفت ساعت كوهپيمايی به خط مقدم نبرد رسيديم. 💫در راه ابراهيم با اسير عراقی حرف می زد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر می كرد. 👇👇👇👇